سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
 


سه مصیبت بزرگ

مردی به محضر امام سجاد(ع) آمد، و از حال و روزگار دنیای خود شکایت کرد، امام سجاد(ع) فرمود: مسکین ابن آدم ، له فی کلّ یوم ثلاث مصائب لایعتبر بواحدة منهن ، و لو اعتبر لهانت المصائب و امر الدنیا... : بیچاره انسان که در هر روز، دستخوش سه مصیبت است که از هیچیک عبرت نمی گیرد، در صورتی که اگر عبرت می گرفت ، مصائب دنیا برای او آسان می شد. 1 هر روز که از عمر او می گذرد از عمر او کاسته می گردد، در صورتی که اگر از مال او چیزی کاسته می شد قابل جبران بود، ولی کاهش عمر قابل جبران نیست . 2 هر روز، رزقی که به او می رسد اگر از راه حلال باشد، حساب دارد، و گرنه عقاب دارد (و این حساب و عقاب در دادگاه الهی در انتظار او است .) 3 مصیبت سو از همه بزرگتر است ، و آن اینکه هر روز که از عمر انسان می گذرد، به همان اندازه به آخرت نزدیک می گردد، ولی نمی داند که رهسپار بهشت است یا دوزخ ؟ اگر براستی در فکر این سه مصیبت باشد، گرفتاریهای مادی ، در برابر آنها ناچیز است و آسان خواهد شد.

خوف از خدا

به نقل ابوحمزه ثمالی ، امام سجاد (ع) فرمود: مردی با خانواده اش سوار بر کشتی شد که به وطن برسند، کشتی در وسط دریا درهم شکست و همه سرنشینان کشتی غرق شده و به هلاکت رسیدند، جز یک زن ( که همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره کشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره ای آورد، و آن زن نجات یافت و به آن جزیره پناهنده شد. اتفاقا در آن جزیره راهزنی بود بسیار بی حیا و بی باک ، ناگاه زنی را بالای سرش دید و به او گفت : تو انسانی یا جنی ؟ آن زن جریان خود را بازگو کرد، آن مرد بی حیا با آن زن به گونه ای نشست که با همسر خود می نشیند، و آماده شد که با او زنا کند. زن لرزید و گریه کرد و پریشان شد. او گفت : چرا لرزان و پریشان هستی ؟ زن با دست اشاره به آسمان کرد و گفت افرق من هذا: از این (یعنی خدا) می ترسم . مرد گفت : آیا تاکنون چنین کاری کرده ای ؟
زن گفت : نه به خدا سوگند. مرد گفت : تو که چنین کاری نکرده ای ، و اکنون نیز من تو را مجبور می کنم ، این گونه از خدا می ترسی ، من سزاوارترم که از خدا بترسم . همانجا برخاست و توبه کرد و به سوی خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی بسر می برد. تا روزی در بیابان پیاده حرکت می کرد، در راه به راهب ( عابد مسیحیان) برخورد که او نیز به خانه اش می رفت ، آنها همسفر شدند، هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت : دعا کن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن ، به راه خود ادامه دهیم . گنهکار گفت : من در نزد خود کار نیکی ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم . راهب گفت : پس من دعا می کنم تو آمین بگو. گنهکار گفت : آری خوب است .
راهب دعا کرد و او آمین گفت ، اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آنها قرار گرفت و سایه ای برای آنها پدید آورد، هر دو زیر آن سایه قسمتی از روز را راه رفتند تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند، ولی چیزی نگذشت که معلوم شد ابر بالای سر آن جوان گنهکار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد. راهب نزد آن جوان آمد و گفت : تو بهتر از من هستی ، و آمین تو به استجابت رسیده نه دعای من ، اکنون بگو بدانم چه کار نیکی کرده ای ؟ آن جوان ، جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان کرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت : غفرلک ما مضی حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقیل . گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزیده شد، اکنون مواظب آینده باش .

کیفر راهزن گستاخ

امام سجاد (ع) برای شرکت در مراسم حجّ، عازم مکه شد، در مسیر راه به بیابان بین مکه و مدینه رسید و همچنان سوار بر شتر حرکت می کرد، ناگاه یک دزد و راهزن قلدری به آن حضرت رسید و سر راه او را گرفت و گفت : پیاده شو! امام فرمود: از من چه می خواهی ؟ دست بردار! او گفت : می خواهم تو را بکشم و اموالت را برای خودم بردارم . امام فرمود: هر چه دارم ، آن را جدا کرده و به تو می دهم و برای تو حلال می کنم ، فقط مقدار اندکی بر می دارم تا مرا به مقصد برساند. راهزن قبول نکرد، همچنان اصرار داشت که می خواهم تو را بکشم . در این هنگام ، امام سجاد (ع) به او فرمود: فاین ربک ؟ پس خدای تو در کجاست ؟ اگر مرا بکشی خداوند قصاص خواهد کرد. او با کمال گستاخی گفت : هونائم : خدا در خواب است . در این هنگام امام سّجاد (ع) به خدا متوجه شد و از او مدد خواست ، ناگاه دو شیر در بیابان حاضر شدند، یکی از آنها سر آن راهزن ، و دیگری پای او را گرفتند و کشیدند و دریدند، امام در این حال به او فرمود: تو گمان کردی که خدا در خواب است ، این است جزای تو، اکنون بچش عذاب گستاخی خود را.

سر عبیدالله

بعد از شهادت امام حسین علیه السلام تا قریب پنج سال خانواده شهداء کربلاء مشغول نوحه و مصیبت بودند، حتی زنی از بنی هاشم سرمه در چشم نکشید و خود را خضاب نکرد و دود از مطبخ بنی هاشم برنخواست تا آنکه پنج سال بعد از کربلا عبیدالله بن زیاد همه کاره یزید به دست ابراهیم فرزند مالک اشتر در سی و نه سالگی در روز عاشورا سال 65 هجری قمری بدرک واصل شد. چون مختار سر عبیدالله را برای امام سجاد علیه السلام فرستاد، حضرت مشغول غذا خوردن بود، سجده شکر به جای آورد و فرمود: روزی که ما را بر عبید الله بن زیاد (استاندار کوفه) وارد کردند او غذا می خورد من از خدای خود در خواست کردم از دنیا نروم تا سر او را در مجلس غذای خود مشاهده کنم ، همچنانکه سر پدر بزرگوارم مقابل او بود و غذا می خورد، خدای جزای خیر دهد مختار را خونخواهی ما نمود، و به اصحاب خود فرمود: همه شکر کنید. و نقل است که در مجلس امام سجاد یکی عرضه داشت که چرا حلوا امروز غذای ما نیست ؟ فرمود: امروز زنان ما مشغول شادی بودند چه حلوائی شیرین تر از نظر کردن به سر دشمن ماست.


[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 1:23 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب

حرم فلش-طراحی-کد وبلاگ-کد جاوا
style="display:none; text-align:center">??? ???-?????-?? ?????-?? ????