با عباس(ع) در حماسة عاشورا
چون میخواهیم عباس بن علی(ع) را در صحنة حماسة کربلا بشناسیم، ناچار به نقل حوادثی میپردازیم که اباالفضل در آنها نقش و حضور داشته است. بیان این صحنه ها و واقعه ها، هم ایمان عباس را نشان میدهد، هم وفا و اطاعتش را، هم سلحشوری و مردانگی اش را، هم تابش یقین و باور بر تیغهء شمشیر بلند عباس را، هم بصیرت در دین و ثبات در عقیده و پایمردی در راه مرام و انس به شهادتِ در راه خدا را.
درجبهة کربلا مردی را می بینیم که در درگیری حق و باطل، بیطرف نمانده است و تا مرز جان به جانبداری از حق شتافته است. قامتش، قلّة نستوه و بلندِ رشادت؛ دلش، بیکران دریا؛ صدایش رعد آسا و با صلابت. با آن همه شکوه و شجاعت و قوّت قلب، یک «سرباز» و یک «جانباز» در اردوی ابا عبدالله الحسین.
هفتم محرّم بود. کاروان شهادت چند روزی بود که در سرزمین کربلا فرود آمده بود. سپاه کوفه بر نهر فرات مسلّط بودند و آب را به روی حسین و یارانش بسته بودند. این فرمانی بود که از کوفه رسیده بود، میخواستند ناجوانمردانه با استفاده از اهرمِ فشارِ عطش، حسین را به تسلیم و سازش وادارند.
شمر بن ذی الجوشن که از هتّاک ترین و کین توزترین دشمنان اهلبیت بود، با طعنه و طنز، تشنگی امام را مطرح میکرد. پس از آن که آب را به روی فرزند زهرا بستند، شمر گفت: هرگز آب نخواهید نوشید تا هلاک شوید.
عباس بن علی(ع) به سیدالشهدا گفت: ای ابا عبدالله، مگر نه این که ما برحقّیم؟
فرمود: آری.
پس از آن، اباالفضل بر آنان که مانع برداشتن آب شده بودند حمله آورد و آنان را از کنار آب پراکنده ساخت تا آن که همراهان امام آب برداشتند و سیراب شدند.
حلقة محاصرة فرات تنگتر و کنترل شدیدتر شد و برداشتن آب از فرات دشوار گشت. در نتیجه، تشنگی و کم آبی در خیمه های امام حسین(ع) آشکار شد و عطش بر کودکان بیشترین تأثیر را داشت. چشمها و دلها در پی عباس رشید بود تا برای این مشکل چاره ای بیندیشد و آبی به خیمه ها برساند.
حسین بن علی(ع) برادر رشیدش عباس را مأمور کرد تا مسؤولیت تهیة آب را برای خیمه ها به عهده گیرد. او سقّایی تشنه کامان را عهده دار شد. همراه سی مرد سوار از بنی هاشم و دیگر یاران و بیست نفر پیاده، که تحت فرمانش بودند، به سوی فرات روان شد. پرچم این گروه را به«نافع بن هلال» سپرد. فرات در محاصرة نیروهای دشمن بود. برای برداشتن آب میبایست با عملیاتی قهرمانانه، ضمن درهم شکستن حلقة محاصره، مشکها را پر از آب کرده به اردوگاه باز آورند.
گروه به شطّ رسیدند. مشکها را پر کرده بیرون آمدند. در برگشت از فرات بودند که نگهبانان فرات راه را بر آنان بستند تا مانع آبرسانی به خیمه ها شوند. ناچار درگیری پیش آمد. جمعی به نبرد پرداختند و مأموران فرات را مشغول ساختند و جمعی دیگر آب را به مقصد رساندند. عباس و نافع، در جمع گروهی بودند که نبرد میکردند، هم در مرحلة اوّل که میخواستند وارد فرات شوند، هم هنگام باز آوردن آب.
این نخستین برخورد نظامی بین گروهی از یاران امام حسین(ع) با سپاه کوفه در ساحل رود فرات بود. عباس دلاور خود را آماده ساخته بود که در هر جا و هر لحظه که نیاز به فداکاری باشد، از جان مایه بگذارد و در خدمت حسین بن علی(ع) و فرزندان پاک او باشد.
امان نامه
صدایی از پشت خیمه های امام حسین(ع) به گوش رسید. صدای ابلیس، صدای وسواس خنّاس، صدای «شمر» که میگفت: «خواهر زادگانِ ما کجایند؟» او اباالفضل و سه برادرش را صدا میزد. برای آنان امان نامه آورده بود.
یک بار دیگر نیز پیش از این، دایی اباالفضل از ابن زیاد برای او خطّ امان گرفته بود، ولی عباس مؤدّبانه آن را ردّ کرده بود. این بار شمر برای جدا کردن اباالفضل از جمع یاران امام آمده بود.
عباس ابتدا اعتنایی نکرد و گوش به آن صدا نسپرد، چون صاحب صدا و هدف او را میدانست. امام حسین(ع) فرمود: برادرم عباس، هر چند او فاسق است، ولی جوابش را بده و ببین چه کار دارد.
عباس همراه سه برادر دیگرش از خیمه بیرون آمدند. شمر امان نامه ای را که از ابن زیاد، والی کوفه، برای آنان گرفته بود به عباس عرضه کرد و گفت: اگردست از حسین بکشید و به سوی ما بیایید جانتان در امان خواهد بود.
عباس، خشمگین از این همه گستاخی و پررویی، نگاهی غضب آلود به شمر افکند و بر سرش فریاد کشید:
«نفرین و خشم و لعنت خدا بر تو و بر «امان» تو! دستت شکسته باد ای بی آزرم پست! آیا از ما میخواهی که دست از یاری شریفترین مجاهد راه خدا، حسین پسر فاطمه برداریم و او را تنها گذاریم و طوق اطاعت و فرمانبرداری لعینان و فرومایگان را به گردن افکنیم؟ آیا برای ما امان می آوری درحالی که پسر رسول خدا را امانی نیست؟!».
در نقل دیگری است که فرمود: «امان خدا بهتر از امان عبیداللّه است»
آن تبهکار سرافکنده و ناکام بازگشت. شمر میخواست با جذب عباس، ضمن آن که ضربه ای به سپاه حسین بن علی(ع) میزند، جبهة کوفه را هم تقویت کند. بی شک، عباس دلیرمردی جنگاور بود و مظهر خشم علی(ع)، حضورش در میان اصحاب سیدالشهدا بسیار با اهمیت و مایة قوّت قلب آنان بود. امّا دشمنان حق و پیروان باطل، همیشه نادان وکوردلند. مگرعباس در این لحظه های سرنوشت ساز و در آستانة شهادتی شکوهمند، فرزند فاطمه را تنها میگذارد و خود را از یک سعادت ابدی محروم میسازد!
شمر به آن سوی رفت، عباس بن علی هم به سوی امام آمد. در این هنگام «زُهیر» به عباس گفت: میخواهی ماجرایی را برایت نقل کنم و سخنی را که خودم شنیده ام بازگویم؟
عباس گفت: بگو.
آنگاه زهیر بن قین ماجرای درخواستِ علی(ع) از عقیل را در مورد معرّفی زنی از قبیلة شجاعان، که برای او فرزندی رشید و شجاع بیاورد، بازگو کرد و افزود: پدرت علی، تو را برای چنین روزی میخواست؛ مبادا امروز از یاری برادر و حمایت برادرانت کوتاهی کنی!
عباس پاسخ داد: ای زهیر، آیا در روزی این چنین، تو میخواهی به من روحیه بدهی و تشویقم کنی؟ به خدا سوگند، امروز چیزی نشان دهم که هرگز ندیده ای و حماسه ای بیافرینم که نشنیده ای....
من و از حق جدا گشتن، شگفتا
به ناحق، هم صدا گشتن، شگفتا
من و راه خطا، هیهات هیهات
من و ترک وفا، هیهات هیهات
مهلت شب عاشورا
بعد از ظهر روز نهم محرّم بود. روز به آخر میرسید، امّا به نظر میرسید که جنگ، اجتناب ناپذیر است. آفتاب میرفت تا چهرة خونرنگ خود را در نقاب مغرب پنهان سازد و غروبی غمگین از افق اشکار شود.
در میان سپاه کوفه هلهله ای بود که صدای آن به گوش یاران امام هم میرسید. گویا برای حمله آماده میشدند. آنان به غلط میپنداشتند که میتوانند حسینیان را به سازش و تسلیم وا دارند، درحالی که جبهة حق، سعادت را در شهادت و بهشت را زیر سایة شمشیرها میدانستند:« الجنّةُ تحتگ ظِلال السُّیوفِ».
عمرسعد (فرمانده سپاه کوفه) فرمان حمله داد. نیروهای دشمن آماده شدند، جمعی هم به طرف اردوگاه امام حسین(ع) تاختند. صدای سم اسبهایشان هرچه نزدیکتر میشد.
امام که درون خیمه بود، برادرش «عباس» را مأموریت داد تا از هدف وخواستة آنان کسب اطلاع کند. این سرور جوانان بهشتی، پارة تن پیامبر و سالار شهیدان عالم به برادرش فرمود: جانم فدایت عباس! سوار شو، برو ببین اینان چه میگویند، چه میخواهند، برای چه به این سو تاخته اند.
عباسِ رشید همراه بیست تن از یاران، بیرون شتافتند و برای گفتگو با مهاجمان به آن سوی رفتند. عباس پیام امام را رساند و هدفشان را جویا شد. آنان گفتند: حسین بن علی یا باید تسلیم شود و سر بر فرمانِ امیر کوفه نهد و با یزید بیعت کند یا آمادة نبرد باشد.
عباس با شتاب، عنان کشید تا حرف آنان را به امام برساند. در این فاصله برخی از همراهان عباس ازجمله زهیربن قین و حبیب بن مظاهر با آنان به گفتگو پرداختند و نصیحتشان کردند که دست از جنگ با حسین بردارند و دامان خود را به ننگ کشتنِ فرزند پیغمبر نیالایند، امّا آنان گوش شنوایی برای این گونه حرفها نداشتند.
امام پاسخ داد: بیعت و سازش که هرگز، امّا برای جنگ آماده ایم؛ ولی برادرم عباس، برو و اگر بتوانی از اینان امشب را مهلت بگیر تا فردا صبح، میخواهم امشب را به عبادت خدا و نماز و دعا بپردازم؛ من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را بسی دوست میدارم
و... مهلت داده شد. یک واحد از سواران عمرسعد، در شمال کاروان حسین(ع) موضع گرفتند و به نوعی محاصره پرداختند، شاید برای آن که مانع رسیدن نیروهای امدادی به اردوی امام شوند یا مانع برداشتن آب یا مانع فرار....
سپاه کوفه و فرماندهان آن، با خیالی خام، همچنان امید داشتندکه فردا شود و حسین بن علی تسلیم گردد و او را نزد امیر،عبیدالله بن زیاد ببرند.
عباس، جانِ جدایی ناپذیر از حسین بود. در همین ایام، در دیدار شبانة امام حسین(ع) و عمر سعد، که در محلّی میان دو اردوگاه انجام گرفت و امام میکوشید که عمر سعد را از دست زدن به جنگ باز دارد، امام به همة همراهان فرمود که بروند؛ تنها عباس و علی اکبر را با خود داشت. عمر سعد هم فقط پسر وغلام خود را در کنار خویش داشت. حضور عباس در کنار امام حسین(ع) در دیدار و مذاکره ای با آن حساسیّت، جایگاه والای او را نزد امام نشان میدهد. او دل به امام سپرده وعاشق امام بود. تصوّر جدایی از امام در ذهن او راه نداشت:
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
بندگانیم جان و دل برکف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
و او هم دل به امام باخته بود و هم گوش به فرمانش سپرده بود.
شب تجلّی وفا
برای یاران ابا عبدالله شب عاشورا آخرین شب بود. فردایش روز فداکاری و حماسه آفرینی و روز به اثبات رساندن ادّعای صدق و وفا بود. روز از خود گذشتن، به خدا رسیدن، در راه دین عاشقانه جان دادن و از مرگ نهراسیدن و به روی مرگ لبخند زدن.
در آن شب، امام حسین(ع) آخرین سخنها و سخن آخر را با یاران در میان نهاد. همة اصحاب را در خیمه ای گرد آورد. پس از حمد و ثنای الهی، با صدایی رسا و پرحماسه، آنان را مخاطب قرار داد و از جنگ سخت فردا و انبوه دشمن و سرنوشت شهادت سخن گفت و از این که هرکس بماند، شهید خواهد شد. از آنان خواست که هرکس میخواهد برود، مانعی نیست و این که فردا هر شمشیری که از نیام بر آید دگربار نیامش را نخواهد دید.
سپرها سینه ها هستند
شرابی نیست، خوابی نیست
کنار آب میجنگیم و آبی نیست
به پاس پاکی ایمان ز ناپاکان کافر، داد میگیریم
تمام دشت را یکبار
به زیر هیبت فریاد میگیریم
و پیروزی از آن ماست
چه با رفتن، چه با ماندن...
و سکوت... تا هر که میخواهد در تاریکی شب برود. رفتنیها قبلا رفته بودند، آنان که مانده اند گران عهد و وفادار و استوارند، با ایمان، شهادت طلب و آهنین اراده. سخن امام به پایان نرسیده، پاسخ وفا از یاران برخاست.
نخستین کسی که برخاست و اعلام وفاداری و نبردتا آخرین قطرة خون کرد، عبّاس بود. دیگران هم لای در لای سخنانی همانگونه بر زبان آوردند و پاسخشان این بود که:
چرا برویم، کجا برویم، برویم که پس از تو زنده بمانیم؟! خداوند چنین روزی را هرگز نیاورد! به مردم چه بگوییم؟ اگر نزد آنان برگشتیم، بگوییم سیّد و سرور و تکیه گاهمان را رها کردیم و در معرض تیرها و شمشیرها و نیزه ها گذاشتیم و طعمة درندگان ساختیم و به خاطرعلاقه به زندگی، گریختیم؟ معاذالله! بلکه باحیات تو زنده میمانیم و در رکاب تو میمیریم.
الا... فرزند پیغمبر،
سخن ازجان مگو، جان چیز ناچیز است
تو جان هستی،
اگر نابود گردی، بی تو جانی نیست
چه بی تو، پیروانت را امانی نیست.
پس از عباس، سخن یاران دیگر هرکدام موجی از صداقت و وفا داشت. آنچه که فرزندانِ عقیل گفتند، کلام شورانگیز مسلم بن عوسجه و سعید بن عبداللّه، سخنان حماسی زهیربن قین، وفاداری محمد بن بشیر، حتی آنچه قاسم نوجوان گفت و شهادت در رکاب عموجان را شیرینتر از عسل دانست، همه و همه جلوه هایی از ایمان سرشار آنان بود.
اصحاب امام به خیمه های خود رفتند: هم به آماده سازی سلاح خویش برای نبرد فردا مشغول شدند، هم به عبادت و تلاوت و نیایش پرداختند.
امّا عباس در این واپسین شب، مأموریت ویژه ای هم داشت. او چشمِ بیدارِ اردوگاه امام وقهرمان نستوه جبهة حق بود. کار کشیک و نگهبانی و حفاظت از خیمه ها بر عهدة او بود. سوار بر اسب، شمشیر را حمایل ساخته و نیزهای در دست،اطراف خیمه ها میگشت و در این آخرین شب میخواست کودکان و زنان، آسوده و بی هراس بخوابند و از تعرّض و تعدّی دشمن در امان باشند.
آن شب، دشمنان بیمناک بودند و فرزندان حسین آسوده به خواب رفتند. امّا شب یازدهم که عباس شهیدشده بود، وضع بر عکس بود و ترس و بیم در دل کودکانِ اهل بیت خانه کرده بود.
عباس بن علی در شب عاشورا پیوسته به یاد خدا بود و تا صبح پاسداری میداد. کسی جرأت نداشت به خیمه های اهلبیت نزدیک شود. آن شب گذشت، شبی اندوهبار و پرهراس تا فردایی پرحماسه و صبحی خونین طلوع کند، تا شاهد وفای عباس و حماسه آفرینی یاران خالص و خدایی اباعبد الله (ع) باشد.