ابوالفضل العباس ( علیه السّلام ) با نهضت بزرگ اسلامى که برادرش سرورآزادگان و سـیـدالشهداء امام حسین ( علیه السّلام ) آغاز کرد، همگام و همراه شد؛ نهضت عظیمى که از بـزرگـتـرین نهضتهاى جهانى و پرثمرترین آنها براى ملتهاى روى زمین به شمار مى رود. این نهضت ، سیر تاریخ را دگرگون کرد، همه عالم را تکان داد، انسان مسلمان را آزاد نمود و گروههاى ملى مسلمان را به سرپیچى از حکومت ظلم و ظالم ستیزى ، برانگیخت .
قمر بنى هاشم و افتخار عدنان در این نهضت ، فعالانه شرکت کرد و نقشى مثبت ایفا نمود، در تمام مراحل آن با برادرش حسین ( علیه السّلام ) همکارى کرد، تمام اهداف و خواسته هاى رحیمانه و خیرخواهانه اش را براى محرومان و ستمدیدگان ، دانست و به آنها ایمان آورد.
عباس ، برجسته ترین عضو این نهضت درخشان بود. مطیعانه ملازمت برادر را پى گرفت ، خواسته هاى او را برآورد، بازوى توانمند او گشت ، به گفته اش ایمان آورد، مواضع و آرمـانـهـایـش را تـصدیق کرد و در سیر جاودانه اش از مدینه به مکه و سپس به سرزمین کـرامـت و شـهـادت ، از بـرادر جـدا نـشـد. در هـر مـوقـف و موضعى از نهضت امام حسین ( علیه السّلام ) عباس همراه و شریک او بود.
در ایـنـجـا بـه اخـتـصـار از بـرخـى فـصلهاى تاریخى این نهضت بزرگ که عباس چهره برجسته آن بود، سخن مى گوییم .
حسین (ع ) بیعت نمى کند
امـام حـسین ( علیه السّلام ) رسماً از بیعت کردن با یزید سر باز زد و آن هنگامى بود که حـاکـم مدینه ((ولید بن عقبه )) حضرت را شبانه فراخواند. حضرت که خواسته ولید را مـى دانـسـت بـازوى تـوانـمـنـدش ، عـبـاس و دیـگـر جـوانان بنى هاشم را براى حمایت خود فراخواند و از آنان خواست بر در خانه ولید بایستند و همینکه صداى حضرت بلند شد، بـراى نـجـات حـضـرت ، داخـل خـانـه شـونـد. امـام وارد خـانـه ولیـد شـد و مـورد استقبال گرم او قرار گرفت . پس از آن ، ولید خبر مرگ معاویه را به حضرت داد و گفت کـه یـزیـد بیعت اهل مدینه عموماً و بیعت امام را خصوصاً خواستار شده است . امام تا صبح و تـا آنـکـه مـردم جـمـع شـونـد مـهـلت خـواسـت . حـضـرت مى خواست در برابر آنان مخالفت کـامـل خـود را بـا خـلافـت یـزید اعلام کند و آنان را به سرپیچى از حکومت و قیام علیه آن دعـوت کـنـد. ((مـروان بـن حـکـم )) کـه از سـران مـنـافـقـیـن و پـایـه هـاى بـاطـل بـود، حـضـور داشـت و بـراى آتـش افروزى و فتنه انگیزى از جا جهید و بر ولید بانگ زد:
((اگر حسین اینک بدون بیعت از تو جدا شود، دیگر به چنین فرصتى دست نخواهى یافت ، مـگـر پـس از کـشـته هاى بسیار میان شما، او را باز دار و بیعت بگیر و اگر مخالفت کرد، گردن او را بزن ...)).
نگهبان حرم نبوت ، امام حسین با تحقیر در چهره مروان خیره شد و فرمود:
((اى پـسـر زرقـاء! آیا تو مرا مى کشى یا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتى و خوار شدى ...)).
سـپـس پدر آزادگان متوجه ولید گشت و عزم و تصمیم خود مبنى بر عدم بیعت با یزید را چنین اعلام کرد:
((اى امـیـر! مـا اهـل بـیـت نـبوت ، معدن رسالت ، محل آمد و رفت ملائکه و جایگاه رحمت هستیم . خداوند نبوت را با ما آغاز کرد و با ما ختم کرد. اما یزید، مردى فاسق ، مى خواره ، کشنده نـفـس بـه نـاروا و مـتـجـاهـر بـه فـسـق اسـت . کـسـى چـون مـن بـا مثل او بیعت نمى کند؛ به زودى خواهیم دید و خواهید دید که کدام یک از ما به خلافت و بیعت سزاوارتریم ...)). (54)
امـام در دارالامـاره و دژ قـدرت حـاکـم ، بـدون توجهى به آنان ، عدم بیعت خود را با یزید اعـلام کـرد. حـضـرت خـود را آمـاده کـرده بـود تـا بـراى رهـایـى مـسلمانان از حکومت جبار و تـروریـسـتى یزید که خوار کردن آنان را هدف خود کرده و واداشتن آنان را به آنچه نمى پسندند، وجهه نظر خود قرار داده بود، جانبازى و فداکارى کند.
امام به فسق و بى دینى یزید، دانا بود و اگر حکومت او را امضا مى کرد، مسلمانان را به ذلت بـنـدگـى دچـارمـى ساخت واعتقادات اسلامى را در درّه هاى عمیق گمراهى نهان مى کرد، لیـکـن حـضرت ـ سلام اللّه علیه ـ در برابر طوفانها ایستاد، بر زندگى تمسخر زده ، به مرگ خندید و براى مسلمانان ، عزتى استوار و کرامتى والا به ارمغان گذاشت و پرچم توحید را در آسمان جهان به اهتزاز درآورد.
به سوى مکّه
سـرور آزادگـان تـصـمـیـم گـرفـت مـدیـنـه را تـرک کند و به سوى مکه برود و آنجا را پـایـگـاهى براى گسترش دعوت و تبیین اهداف نهضت خود قرار دهد و مسلمانان را به قیام علیه حکومت اموى که جاهلیت را با تمام ابعاد پلید خود مجسم کرده بود، برانگیزد.
حـضـرت قـبـل از حـرکـت نـزد قـبـر جـدش پـیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) رفت و با صـدایـى انـدوهباردرحالیکه بار مشکلات و بحرانها را بر دوش مبارک داشت ، به گفتگو بـا روح مطهر ایشان پرداخت و از فتنه هاى روزگار شکایت کرد. سپس براى آخرین دیدار نزد قبر مادر بزرگوار و برادرش امام حسن رفت و با آنان وداع کرد.
ایـنـک کاروان حسینى با تمام افراد خانواده رهسپار مکه شده اند تا به خانه خدا که باید بـراى هـمـگـان جـاى امن باشد، پناهنده شوند. ابوالفضل سرپرستى تمام کارهاى امام و خاندان او را به عهده دارد و نیک از پس آنها برمى آید. عباس در کنار برادر، پرچم را به اهتزاز درآورده است و مصمم ، پیش مى رود. امام جاده عمومى را پیش گرفت ، یکى از همراهان بـه حـضـرت پـیـشنهاد نمود ـ مانند ((ابن زبیر)) ـ از بیراهه حرکت کند و بدین ترتیب از تعقیب نیروهاى دولتى در امان ماند، لیکن حضرت با شجاعت و اعتماد به نفس پاسخ داد:
((بـه خـدا سـوگـنـد! ایـن راه را همچنان ادامه مى دهم ، تا آنکه خانه هاى مکه را ببینم ، تا خداوند در این باب آنچه را اراده کند و مرضىّ اوست ، انجام دهد...)).
کاروان امام ، شب جمعه سوم شعبان به مکه رسید و در خانه ((عباس بن عبدالمطلب )) فرود آمـد. اهـل مکه استقبال گرمى از حضرت به عمل آوردند و صبح و شام براى به دست آوردن احـکـام دیـن خـود و احادیث پیامبرشان به دیدار حضرت مى شتافتند. حُجاج و دیگر زایران بـیـت اللّه از هـمـه نـقـاط نـیـز براى زیارت امام نزد ایشان مى رفتند. حضرت براى نشر آگـاهـى دیـنـى و سـیـاسـى در میان بازدیدکنندگان خود ـ چه مکّى و چه غیر آن ـ لحظه اى فـروگـذار نـمـى کرد و آنان را به قیام علیه حکومت اموى که قصد به بندکشیدن و خوار کردن آنان را داشت ، دعوت مى کرد.
هراس حاکم مکّه
قـدرت مـحـلى در مـکـه از آمـدن امـام به آنجا و تبدیل شهر به مرکزى براى دعوت و اعلام نـهضت خود، هراسان شد. حاکم مکه ((عمرو بن سعید اشدق )) طاغوتى که خود شاهد ازدحام مـسـلمـانـان بـه گـرد امـام بـود و گـفـتـه هـاى آنـان مـبـنـى بـر اولویـت امـام بـه خلافت و نـاشـایـسـتـگـى خـانـدان ابـوسـفـیـان کـه حـرمـتـى بـراى خـداونـد قایل نبودند، مشاهده مى کرد شتابان نزد حضرت رفت و خشمگین گفت :
((چرا به بیت الحرام آمده اى ؟)).
گویى خانه خدا ملک بنى امیه است و نه متعلق به همه مسلمانان ! حضرت با آرامش و اعتماد به نفس ، پاسخ داد:
((مـن بـه خـداونـد و ایـن خـانـه پناهنده شده ام )). آن طاغوت هم فوراً نامه اى به اربابش یـزیـد نـوشـت و او را در جـریان آمدن امام به مکه ، رفت و آمد مردم با ایشان و تجمع آنان بـه دور حـضرت ، قرار داد و گوشزد کرد که این مساءله خطرى جدّى براى حکومت یزید، دربردارد.
هـنـگـامـى کـه یـزیـد، نـامه ((اشدق )) را خواند، به شدت هراسان شد و یادداشتى براى ((ابن عباس )) فرستاد و در آن ، حضرت امام حسین را به سبب تحرکش تهدید کرد و از ابن عـبـاس خـواست براى بهبود امور و بازداشتن امام از ستیز با یزید، دخالت کند. ابن عباس در پاسخ ، نامه اى به یزید نوشت و در آن یزید را به عدم تعرض به امام نصیحت کرد و توضیح داد که امام براى رهایى از قدرت محلى مدینه و عدم رعایت مکانت و مقام حضرت ، توسط آنان به مکه هجرت کرده است .
امام در مکه توقف کرد، مردم همچنان به دیدار حضرت مى رفتند و از ایشان مى خواستند تا علیه امویان قیام کند.
نـیـروهاى امنیّتى ، به شدت مراقب حضرت بودند، تمام تحرکات و فعالیتهاى سیاسى ایـشـان را ثبت مى کردند، آنچه را میان ایشان و دیدار کنندگان مى گذشت ، مى نگاشتند و همه را براى یزید به دمشق مى فرستادند تا در جریان امور قرار گیرد.
تحرّک شیعیان کوفه
خبر هلاکت معاویه ، شیعیان کوفه را خشنود کرد و آنان شادمانى خود را از این واقعه ابراز کـردنـد و کنفرانسى مردمى در خانه بزرگترین رهبر خود، ((سلیمان بن صرد خزاعى ))، تـشـکـیـل دادنـد و در آن بـا ایـراد خـطـابـه هـاى حـمـاسـى بـه تـفـصـیل ، رنج و محنت خود را در ایام حکومت معاویه برشمردند و متفقاً تصمیم گرفتند با امام حسین بیعت کرده و بیعت با یزید را رد کنند.
فـوراً هـیـاءتـى کـه یـکـى از افـراد آن ((عـبداللّه بجلى )) بود، برگزیدند تا نزد امام رفـتـه ایـشـان را بـه آمـدن بـه کـوفـه و تـشـکیل حکومت در آن شهر تشویق کنند. آنان مى خـواسـتند که امام با حکومت خود، امنیت ، کرامت و آسایش از دست رفته شان در حکومت اموى را بـه آنـان بـازگـرداند و شهرشان را ـ همانطور که در زمان امیرالمؤ منین ( علیه السّلام ) بود ـ به پایتخت دولت اسلامى بدل کند.
هـیـاءت نـمـایـنـدگـى به سرعت به مکه رفته و شتابان به حضور امام ( علیه السّلام ) شرفیاب شده و خواسته هاى اهل کوفه را عرضه کرد ومصرّانه از حضرت درخواست نمود براى آمدن به کوفه بشتابد.
نامه هاى کوفیان
اهـل کـوفـه بـه هـیـاءتـى کـه نـزد امـام فـرسـتـاده بـودنـد، اکـتـفـا نـکـردنـد، بـلکـه با ارسـال هـزاران نـامـه بـر عـزم خود نسبت به یارى امام تاءکید نموده و اعلام داشتند که در کنار ایشان خواهند ایستاد و با جان و مال خود از حضرت دفاع خواهند کرد و مجدداً از حضرت خـواسـتند براى آمدن به کوفه بشتابد تا حکومت اسلامى و قرآنى که نهایت آرزوى آنان اسـت ، تـشـکیل دهد. همچنین حضرت را در برابر خداوند ـ اگر خواسته آنان را اجابت نکند ـ مسؤ ول دانستند.
امـام ( عـلیه السّلام ) دید که حجت شرعى قائم شده و بر ایشان است که پاسخ مثبتى به آنان دهد.
فرستادن مسلم به کوفه
هنگامى که تعداد هیاءتها و نامه هاى تشویق آمیز کوفیان براى آمدن حضرت به شهرشان ، بسیار شد، ایشان ناگزیر از پذیرفتن خواسته شان گشت . پس حضرت ، فرد ثقه و مـورد اعـتـمـاد و بـزرگ خـانـواده و پـسـر عـم خـود، ((مـسـلم بـن عـقـیـل )) را کـه در فـضـیـلت و تـقـوا نـمـونـه بـود به نمایندگى خود به سوى کوفه فـرستاد. ماءموریت مسلم ، مشخص و محدود بود، ایشان موظف بود کوفیان و خواسته آنان را ارزیابى کند و بنگرد که آیا راست مى گویند و حقیقتاً خواستار حکومت امام هستند، تا در آن صورت امام راه شهر آنان را پیش بگیرد و در آنجا حکومت قرآن را برقرار سازد.
((مـسـلم )) بـه سـرعت و بى درنگ به سوى کوفه حرکت کرد و در خانه یکى از رهبران و رزم آوران شـیـعه ؛ یعنى ((مختار بن ابى عبیده ثقفى )) که از آگاهى و بصیرتى تام در امـور سیاسى و مسایل روانى و اجتماعى برخوردار بود و شجاعتى بسزا داشت ، فرود آمد. مـخـتـار درهـاى خـانـه اش را بـر مـسـلم گـشـود و آنـجـا بـه مـرکـز سـفـارت حـسـیـنـى بدل گشت .
شـیـعـیان که خبر ورود مسلم را دریافت کردند، نزد حضرت رفتند و به گرمى به ایشان خـوشـامـد گـفـتند و انواع احترامات لازم را تقدیم داشتند و پشتیبانى خود را از ایشان اعلام کردند. آنان به گرد مسلم حلقه زدند و خواستار آن شدند تا با او به عنوان نماینده امام حسین ( علیه السّلام ) بیعت کنند.
مـسـلم خـواسـته آنان را پذیرفت و دفترى براى ثبت اسامى بیعت کنندگان تعیین کرد. در مـدت کـمـى بـیـش از هـجـده هزار تن با حضرت به نیابت از امام ، بیعت کردند. تعداد بیعت کـنندگان روز به روز افزایش مى یافت و با اصرار، از حضرت مسلم مى خواستند تا با امـام مکاتبه کند و از ایشان بخواهد به سرعت بسوى کوفه بیاید و رهبرى امت را عهده دار شود.
نـاگـفـتـه نماند که قدرت محلى کوفه از تمامى رویدادهاى شهر و تحرک شیعیان باخبر بـود، لیـکـن مـوضع بى طرفانه اتخاذ نموده و از هرگونه واکنشى علیه آنان خوددارى کرده بود.
علت این بى تفاوتى آن بود که حاکم کوفه ، ((نعمان بن بشیر انصارى )) از ((یزید)) کـه مـوضـعى ضد انصار داشت ، روگردان بود. علاوه بر آن ، دختر نعمان ، همسر مختار ـ میزبان و همگام مسلم ـ به شمار مى رفت .
طـبـیـعـى بـود کـه مـزدوران و وابـسـتـگـان امـوى ، مـوضـع مـلایـمـت آمـیـز و سهل انگارانه نعمان در قبال کوفه را نپسندند، آنان با دمشق تماس گرفتند، یزید را از مـواضـع نـعـمـان آگـاه کـردنـد، برکنارى او را خواستار شدند و به جاى او تعیین حاکمى دورانـدیـش را کـه بتواند قیام را سرکوب کند و مردم را به زیر یوغ حکومت یزید بکشد، درخـواست کردند. یزید از دریافت این اخبار هراسان شد و مشاور مخصوص خود، ((سرجون )) را که دیپلماتى کارآزموده و مجرّب بود، فرا خواند و قضایا را با او در میان گذاشت . سـپـس از او خـواسـت کـسـى را کـه بـتـوانـد اوضـاع انـفـجـارآمـیـز کـوفـه را کـنـتـرل کـند، به او معرفى کند. سرجون نیز ((عبیداللّه بن زیاد)) را که در خونریزى و تهى بودن از هر خصلت انسانى چون پدرش بود، براى امارت کوفه مناسب دانست .
عـبـیـداللّه در آن زمـان حـاکـم بـصره بود. یزید طى حکمى علاوه بر ولایت بصره ، امارت کـوفـه را نـیـز به ابن زیاد واگذار کرد و بدین گونه تمام عراق تحت سیطره او قرار گرفت . ابن زیاد دستورات اکیدى براى رسیدن فورى به کوفه صادر کرد تا بتواند قیام را سرکوب کند و مسلم را از پاى درآورد.
سفر ابن زیاد به کوفه
هـمـیـنـکـه ابـن زیـاد حکم امارت کوفه را دریافت ، به سرعت راه آن دیار را پیش گرفت و براى سبقت گرفتن از امام حسین در رسیدن به کوفه بدون کمترین درنگى تا نزدیکیهاى آن شـهـر تاخت . در آنجا براى آنکه به کوفیان وانمود کند که امام حسین است ، لباسهاى خود را تغییر داد و لباس یمنى پوشید و عمامه اى سیاه بر سر گذاشت . این نیرنگ ، مؤ ثّر واقع شد و مردم به استقبال او شتافتند در حالى که بانگ ((زنده باد)) سر مى دادند. ابـن زیـاد بـه شـدت نـگـران شـد، از تـرس آنـکـه مـبـادا رازش آشـکـار شـود و بـه قتل برسد، بر سرعت خود افزود تا به دارالاماره رسید. در آنجا درها را بسته دید، در را به صدا درآورد. نعمان از فراز دیوار آشکار شد و به گمان آنکه امام حسین پشت در است ، با ملایمت گفت :
((یـابـن رسول اللّه ! من امانتم را به تو تحویل نخواهم داد، علاقه اى هم به جنگ با تو ندارم )).
پسر مرجانه بر او بانگ زد: ((در را باز کن ـ که مى خواهم باز نکنى ! ـ شبت دراز باد!)).
یکى از کسانى که در پس او بود، او را شناخت و بر مردم بانگ زد: ((به خداوند کعبه ! او پسر مرجانه است )).
این سخن چون صاعقه براى آنان بود. همه آنان در حالى که از هراس و ترس ، وجودشان پـر شـده بـود، بـه طـرف خـانـه هـاى خـود شـتـافـتـنـد. آن طـاغـوت وارد قـصـر شد، بر اموال و تسلیحات دست گذاشت و مزدوران اموى چون ((عمر بن سعد، شمر بن ذى الجوشن ، مـحـمـد بن اشعث )) و دیگر سران کوفه ، دور او را گرفتند و پس از بیان قیام و معرفى اعضاى برجسته آن ، به طرح نقشه هاى هولناک براى سرکوب آن پرداختند.
فـرداى آن روز، پـسـر مـرجانه مردم را در مسجد اعظم شهر جمع کرد، آنان را از امارت خود بـر کـوفـه آگـاه کـرد، مـطیعان را به پاداش ، وعده داد و عاصیان را به کیفرهاى سخت ، تـهدید کرد. سپس دست به گستردن وحشت و ترس میان مردم زد؛ گروهى را بازداشت کرد و بدون کمترین تحقیقى دستور اعدام آنان را صادر کرد و زندانها را از بازداشت شدگان پر کرد و از این وسیله براى تسلط بر شهر استفاده نمود.
هـنـگـامـى کـه مـسـلم از آمـدن ابـن زیـاد بـه کـوفـه و اعمال وحشیانه او با خبر شد، از خانه مختار به خانه بزرگ کوفیان و سرور مطاع آنان ، سـردار بـزرگ ، ((هـانـى بـن عـروه )) ـ کـه بـه دوسـتـى اهل بیت مشهور بود ـ منتقل شد.
((هـانـى )) به گرمى از ((مسلم )) استقبال کرد و درهاى خانه را بر شیعیان او گشود و در زمـیـنه تصمیماتى که براى استوارى و پشتیبانى نهضت و ستیز با دشمنان آن اتخاذ مى شد، همکارى کرد.
برنامه هاى هولناک
پسر مرجانه با طرح و اجراى برنامه هایى در زمینه هاى سیاسى ، پیروز شد و اوضاع شـهـر را کـنـتـرل کـرد. کوفه پس از آنکه در اختیار مسلم بود، یکسره تغییر جهت داد و به طـرف ابـن زیـاد روى آورد. از جـمـله طـرحـهـاى اجـرا شـده ابـن زیـاد، مـوارد ذیل را مى توان نام برد:
1 ـ شناسایى مسلم (ع ):
نـخـسـتین برنامه پسر مرجانه ، شناسایى فعالیتهاى سیاسى مسلم ، دستیابى به نقاط قـوت و ضـعف نهضت و آنچه در اطراف حضرت مى گذشت بود. براى انجام این ماءموریت ، ((مـعـقـل )) غـلام ابـن زیـاد کـه فـردى زیـرک ، بـاهـوش و آگـاه بـه سـیـاست نیرنگ بود، بـرگـزیـده شـد. پـسـر مـرجـانـه به او سه هزار درهم داده و دستور داد با اعضاى نهضت تـمـاس بـگـیـرد و خـود را از مـوالى ـ کـه اکـثـر آنـان بـه دوسـتـى اهـل بـیت شهرت داشتند ـ معرفى کند و بگوید که بر اثر شنیدن خبر آمدن نماینده حسین ( علیه السّلام ) به کوفه براى گرفتن بیعت ، به این شهر پاگذاشته است و همراه خود پولى دارد که مى خواهد آن را در اختیار مسلم بگذارد تا از آن براى پیروز شدن بر دشمن سود جوید.
((مـعـقل )) در پى اجراى ماءموریت خود به راه افتاد و به کنکاش از کسى که سفیر حسین را بـشـنـاسـد، پـرداخت . ((مسلم بن عوسجه )) را که از بزرگان شیعه و از رهبران برجسته نـهـضـت بـود، بـه او مـعـرفـى کـردنـد. مـعـقـل نـزد او رفـت و بـه دروغ ، خـود را از محبان اهل بیت وانمود کرد و فریبکارانه عطش خود را براى دیدار سفیر امام ، مسلم ، نشان داد.
ابـن عوسجه فریب سخنان معقل و شیفتگى دروغین او براى دیدن نماینده حسین را خورد و او را نزد مسلم بن عقیل برد. معقل با مسلم بیعت کرد، پولها را به او داد و از آن پس ، به رفت و آمد نزد ایشان پرداخت .
طـبـق گـفـتـه مـورخـان ، معقل زودتر از همه نزد مسلم مى آمد و دیرتر از همه خارج مى شد و بـدیـن تـرتـیب به تمام مسایل و امور نهضت واقف شد؛ اعضا و طرفداران پرحرارت آن را شناخت ، از رویدادها با خبر گردید و تمام دیده و شنیده هاى خود را کلمه به کلمه به ابن زیـاد مـنـتـقـل کـرد. ایـن چـنـیـن بـود کـه پـسـر مـرجـانـه از تـمـام مسایل مطلع گشت و چیزى بر او پوشیده نماند.
2 ـ بازداشت هانى :
ابـن زیـاد دسـت بـه خـطـرنـاکـتـریـن عملیاتى زد که پیروزى او را در اجراى طرحهایش ، تـضـمـیـن کـرد؛ دسـتـور داد ((هـانـى بـن عـروه )) بـزرگ کـوفـه و تـنـهـا رهـبـر قـبـایـل ((مـذحـج )) را ـ کـه اکـثـریـت قـاطـع سـاکـنـیـن کـوفـه را تشکیل مى دادند ـ دستگیر کنند. این حرکت ، موجى از وحشت و هراس را در کوفیان ایجاد کرد و ضربه سخت و ویرانگرى به نهضت زد. ترس و خودباختگى بر یاران مسلم حاکم شد و آنان دچار شکست روحى شدیدى شدند.
به هر حال ، هنگامى که هانى را نزد ابن زیاد آوردند، پسر مرجانه با خشونت و ددمنشى از او خواست فوراً مسلم ، میهمان خود را تسلیم کند.
هـانـى ، بـودن مـسـلم در خـانـه اش را منکر شد؛ زیرا این مساءله در نهایت پنهانکارى و خفا بـود. ابن زیاد دستور داد جاسوسش معقل را حاضر کنند و همین که هانى او را دید، وارفت و سرش را به زیر انداخت ، لیکن به سرعت ، دلیرى او بر وضعیت مجلس ، پرتو افکند و چـون شـیـرى شـرزه غـریـد و ابـن زیـاد را مـسـخـره کـرد و او را تـمـرد نـمـود و از تحویل دادن میهمان بزرگوارش به شدت خوددارى کرد؛ زیرا با این کار، خوارى و ننگى بـراى خـود ثبت مى کرد. آن طاغوت بر او شورید و بانگ زد و سپس به غلام خود ((مهران )) دسـتـور داد تـا او را نزدیک بیاورد، پس با عصاى خود به صورت مبارکش زد تا آنکه بینى هانى را شکست ، گونه هاى او را پاره کرد و خون بر محاسن و لباسهایش سرازیر شـد و ایـن کـار را آنـقدر ادامه داد تا آنکه عصایش شکست و پس از آن دستور داد هانى را در یکى از اتاقهاى قصر زندانى کنند.
3 ـ قیام مذحج :
هـمینکه خبر بازداشت هانى منتشر شد، قبایل مذحج به طرف قصر حکومتى سرازیر شدند. رهـبـرى آنـان را فـرصـت طـلب پـست ، ((عمرو بن الحجّاج )) که از وابستگان و حقیرترین مزدوران اموى بود، به عهده داشت . هنگامى که به قصر رسیدند، عمرو با صداى بلندى که ابن زیاد بشنود فریاد زد:
((من عمرو بن الحجّاج هستم و اینان سواران و بزرگان مذحج هستند، نه از پیمان طاعت خارج شده ایم و نه از جماعت جدا گشته ایم ...)).
در این سخنان اثرى از خشونت و درخواست آزادى هانى نبود، بلکه سراپا ذلت و نرمش در بـرابـر قـدرت و پـشـتیبانى ابن زباد بود؛ لذا ابن زیاد اهمیتى بدان نداد و به شریح قاضى ـ که از وعاظ السلاطین و پایه هاى حکومت اموى بود ـ دستور داد، نزد هانى برود و سـپـس در بـرابـر مـذحجیان ظاهر شود و زنده بودن و سلامتى او را خبر دهد و دستور او را مـبـنـى بـر رفـتـن قبایل مذحج به خانه هایشان به آنان ابلاغ کند. شریح نیز نزد هانى رفت و همینکه هانى او را دید دادخواهانه فریاد زد:
((مـسـلمـانـان ! بـه دادم بـرسـیـد. آیـا عـشـیـره ام هـلاک شـده انـد؟ مـتـدیـنـیـن کـجـا هـسـتـنـد؟ اهل کوفه کجا هستند؟ آیا مرا با دشمنان خود تنها مى گذارند؟!...)).
سپس در حالى که صداى افراد خاندان خود را شنیده بود، متوجه شریح شد و به او گفت :
((اى شـریـح ! گمان کنم این صداهاى مذحج و مسلمانان هواخواه من باشد. اگر ده تن بر من وارد شوند، مرا نجات خواهند داد...)).
شریح که آخرت و وجدان خود را به پسر مرجانه فروخته بود، خارج شد و به مذحجیان گفت :
((یـار شـمـا را دیـدم ، او زنـده مـى بـاشـد و کـشته نشده است )). عمرو بن الحجّاج مزدور و نوکر امویان ، فوراً در پاسخ ، با صداى بلندى که مذحجیان بشنوند، گفت :
((اگر کشته نشده است ، پس الحمدللّه )).
قبایل مذحج با خوارى و خیانت عقب نشستند ـ گویى از زندان ، آزاد شده باشند ـ و پراکنده شدند.
به تحقیق شکست و عقب نشینى سریع مذحجیان بر اثر زد و بند مخفیانه ، میان رهبران آنان با پسر مرجانه براى از پادرآوردن هانى بود. و اگر چنین نبود، آنان به زندان حمله مى کـردنـد و او را آزاد مـى سـاخـتـنـد. مـذحـجـیـان در اوج قـدرت خـود در کـوفه ، رهبرى را که برایشان زحمت کشیده بود، در دست پسر مرجانه تروریست ، به اسارت رها کردند تا هر طور بخواهد او را مقهور و خوار کند. آنان به حقوق خود در برابر رهبرشان وفا نکردند.