معنا و مفهوم خواص
به دلیل آنکه انسان مدنى بالطبع و نیازمند زندگى اجتماعى است، همواره تکامل و تعالى خود را در همبستگى با جامعه مىبیند و عموما فرآیند تأثیرگذارى و تأثیرپذیرى را در جامعه به عنوان یک حقیقت مىپذیرد و از اینروست که در مطلق جوامع بشرى، مردم از حیث نفوذ و قدرت و اثرگذارى بر دیگران و نیز تأثیرپذیرى از ایشان به دو قطب تأثیرگذار و تأثیرپذیر تقسیم مىشوند. در این میان، گروهى که تأثیرگذارند و در واقع، اقلّیتى از افراد جامعه را تشکیل مىدهند، به لحاظ خصوصیاتى که دارند ـ یعنى اهل تحقیق و نظر بوده و بر اساس بصیرت و عقل به تحلیل مسائل مىپردازند و به همین دلیل پیشکسوتان جریانهاى اجتماعى هستند ـ «خواص» نامیده مىشوند. از دیدگاه جامعهشناختى، خواص، گروهى اجتماعى هستند که دیگران در ارزشیابى خود، آنها را ملاک و معیار قرار مىدهند. در اعمال و رفتار خود از آنها الهام گرفته و رأى و دیدگاه آنها را، مبناى داورى و عمل خود قرار مىدهند. از اینروى، به آنها گروههاى مرجع یا داورى یا استنادى گفته مىشود.(1)
رهبر معظم انقلاب در یک تقسیم جامعهشناسانه، از این گروه اینگونه یاد مىکنند: «[خواص] کسانى هستند که از روى فکر و فهمیدگى و آگاهى و تصمیمگیرى کار مىکنند؛ یک راهى را مىشناسند و دنبال آن راه حرکت مىکنند... خواص یعنى کسانى که وقتى عملى انجام مىدهند، موضعگیرى مىکنند و راهى را که انتخاب مىکنند از روى فکر و تحلیل است. مىفهمند و تصمیم مىگیرند و عمل مىکنند.»(2)
پس کسانى که در برخورد با حوادث اجتماعى، اهل بصیرت و آگاهىاند و خود تصمیم گیرندهاند نه پیرو تصمیم دیگران، خواص نامیده مىشوند.
نقش خواص در شکلگیرى فرایندهاى تاریخى
حوادث گذشته که چیزى جز محتواى تاریخ نیست، گنجینه عبرتگیرى آیندگان و سرمایهاى گرانسنگ براى نوع بشر است. مطالعه و بررسى این حوادث و پیامدهاى آنها، براى انسان در نوع تفکر و تصمیمگیرى و برخورد با قضایاى پیش آمده امرى ضرورى است.
با یک نگاه جامعهشناختى نسبت به جوامع پیشین، در مىیابیم که هر جامعهاى در طول تاریخ، افرادش را در دو گروه خواص و عوام تجریه کرده است و در واقع، همین دو گروهند که منشأ تحولات تاریخى در دورههاى مختلف بودهاند؛ به گونهاى که هر پدیده تاریخى، حاصل نوع عملکرد این دو طایفه و تعامل آنهاست. اکنون با توجه به مرجعیت خواص براى عوام و تأثیرپذیرى گروه پیرو از طایفه پیشرو، توجه به عملکرد و نوع تفکر این دو دسته در انعقاد و شکل گیرى فرایندهاى تاریخى، امرى حایز اهمیت خواهد بود؛ زیرا نوع عملکرد آنهاست که مىتواند جامعه و حتى تاریخ را سعادتمند کرده و یا به تباهى و انهدام بکشاند. عنصر اصلى در این امر، خواص هستند؛ زیرا به فرموده رهبر معظم انقلاب، «حرکت خواص، به دنبال خود حرکت عوام را مىآورد... یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات مى دهد؛ گاهى یک حرکت نابجا که ناشى از ترس و ضعف و دنیاطلبى و حرص براى زنده ماندن است، تاریخ را در ورطه گمراهى مىغلتند... اگر خواص، در هنگام خودش، کارى را که لازم است، تشخیص دادند و عمل کردند، تاریخ نجات پیدا مىکند و حسین بن علىها به کربلا کشانده نمى شوند.»(3) «وقتى ه خواص طرفدار حق در یک جامعه یا اکثریت قاطعشان آنچنان مىشوند که دنیاى خودشان برایشان اهمیت پیدا مىکند، از ترس جان، از ترس از دست دادن مال و از دست دادن مقام و پست، از ترس منفور شدن و تنها ماندن، حاضر مىشوند حاکمیت باطل را قبول کنند.»(4) بدیهى است اگر خواص در تشخیص صواب از خطا دقت داشته باشند و همت خود را در راستاى آنچه که به صلاح جامعه و تاریخ است، استوار سازند، عوام نیز پیروى مىنمایند؛ زیرا خواص در همه ابعاد فکرى، رفتارهاى فردى و اجتماعى و سایر شئونات، مقتداى عوام هستند. نتیجه چنین عملکردى، تعالى جامعه و سعادت مردم است، در غیر این صورت، نتیجهاى جز تباهى و انهدام نخواهد داشت.
نقش خواص در شکلگیرى حادثه عاشورا
پیدایش هر حادثهاى در جوامع بشرى در مرتبه اول معلول عملکرد خواص آن جامعه است که طبیعت چنین عملکردى، تأثیرپذیرى عوام را به دنبال دارد؛ خواص، یا خواصِ حقّند و یا خواصّ باطل. خواصّ حق نیز در مقابل مظاهر دنیوى یا پاىبند به حقند و یا روى گردان از حق. بدیهى است هر یک از این اقسام مىتواند در پیدایش و عدم پیدایش فرایندهاى تاریخى، اجتماعى و سیاسى مؤثر باشد و در نتیجه، جامعه را به صلاح و یا فساد بکشاند.
حادثه عاشورا و کشته شدن فرزند رسول خدا صلىاللهعلیهوآله یکى از حوادثى بود که نقش خواص در قبال آن بسیار برجسته و قابل توجه و تأمل بوده است. اکنون، به بررسى وضعیت خواص نسبت به قیام عاشورا مىپردازیم.
خواص و متنفذان حاضر در عصر امام حسین علیهالسلام
در یک تقسیم بندى مىتوان خواص دوره امام حسین علیهالسلام را به چند دسته تقسیم کرد:
1. بقایاى اصحاب پیامبر صلىاللهعلیهوآله از مهاجر و انصار؛ مانند: جابر بن عبدالله انصارى، ابن عباس، سهل بن ساعدى و انس بن مالک.
2. بزرگان و خواص شیعه؛ مانند: محمد حنفیه، مختار، سلیمان بن صرد خزاعى، هانى بن عروه، مسیب بن نجبه فزارى و ابراهیم اشتر.
3. اطرافیان خلفا؛ مانند: عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر.
4. متنفذان در قبایل قحطانى در سرزمین عراق که شامل بزرگان و رؤساى قبایل قحطانى مىشوند؛ مانند: شمر، محمد بن اشعث و عمرو بن حریث.
5. کارگزاران بنىامیه از قبیل عمارة بن عقبة بن ولید و ابن زیاد.
اکنون با توجه به عملکرد خواص عصر امام حسین علیهالسلام در قبال حادثه عاشورا، مىتوان آنها را به دو گروه تقسیم کرد:
1. کسانى که از همکارى با امام علیهالسلام به علل و دلایلى بازماندند و توفیق حضور در رکاب او را نیافتند.
2. کسانى که زمینه ساز حادثه عاشورا بوده و آتش جنگ را بر علیه امام علیهالسلام دامن زدند. گروه اول را نیز از حیث نوع موضعگیرى مىتوان به اقسامى به شرح ذیل تقسیم کرد:
الف) کسانى که به حقانیّت امام علیهالسلام قایل بودند، اما قدرت همراهى و یارى او را نداشتند. از این گروه مىتوان به جابربن عبدالله انصارى، صحابى بزرگ پیامبر ص، اشاره نمود. «جابر بن عبدالله بن عمرو بن حرام خزرجى انصارى مکنّى به ابو عبدالله از بزرگان صحابه رسول الله صلىاللهعلیهوآله و از دوستداران خاندان پاک آن حضرت است... جابر خود گوید: «رسول اکرم ص خود شخصا در بیست و یک غزوه حضور داشت و من در نوزده غزوه شرکت داشتم، وى در بدر و اُحد شرکت ننمود، ولى به مسلمانان آب مىداد که پدرش به علت خردسالى او را از نبرد باز مىداشت. جابر در صفین در رکاب امیرالمؤمنین علیهالسلام بوده و او نخستین کسى است که امام حسین علیهالسلام را پس از شهادتش زیارت نمود و آخرین کسى از یاران رسول الله صلىاللهعلیهوآله بود که درگذشت. وى نسبت به خاندان رسالت ارادتى شایان داشت که حدیث لوح فاطمه علیهاالسلام مشتمل بر اسامى حضرات ائمه معصومان را او به امام باقر علیهالسلام باز گفت و سلام پیغمبر را به آن حضرت رساند.»(5) وى در هنگام حادثه عاشورا نابینا بود، از اینرو، نتوانست با امام علیهالسلام در کربلا حضور یابد. عبدالله بن جعفر و محمد حنفیه نیز از همین گروهند که به علت کهنسالى و بیمارى یا علل و مصالح دیگر، از حضور در کربلا بىنصیب ماندند.(6)
ب) کسانى که قایل به حقانیت امام علیهالسلام بودند و در عین توانایى، با او همراه نشدند. یکى از این افراد، عبیداللهبن حر جُعفى است. وى از هواداران عثمان بود که پس از کشته شدن او، نزد معاویه رفت و در جنگ صفین در مقابل حضرت على علیهالسلام به جنگ ایستاد.(7) او شاعر نیز بوده است و در بین مردم کوفه شخصى شناخته شده به حساب مى آمد، هرچند سابقه مثبتى نداشته است.(8) عبیدالله بن حر جعفى در حالى که مىتوانست امام را یارى دهد، چنین کارى نکرد؛ زیرا وقتى امام علیهالسلام به منزل «قصر مقاتل» رسیدند، خیمهاى دیدند. سؤال فرمودند که خیمه کیست؟ گفتند: متعلق به عبیدالله بن حر جعفى است. امام علیهالسلام کسى را فرستاد تا او را به همکارى دعوت کند، اما او جواب منفى داد و گفت: «من از کوفه بیرون نشدم مگر به خاطر اینکه با حسین علیهالسلام نباشم، چون در کوفه یاورى ندارد و من اصلاً دوست ندارم او را ببینم و او هم مرا ببیند.»
پاسخِ او را به امام علیهالسلام گفتند و آن حضرت خودش نزد وى رفت و پس از سلام، او را براى خروج بر علیه یزید دعوت کرد، ولى عبیدالله همان جواب را تکرار نمود. چون امام از هدایت و رستگارى او مأیوس شد، فرمود: «نصیحتى به تو مىکنم و آن اینکه تا مىتوانى خود را به مکان دورى برسان تا صداى استغاثه ما را نشنوى؛ زیرا به خدا سوگند اگر صداى استغاثه ما به گوش کسى برسد و به یارى ما شتاب نکند، خدا او را در آتش جهنم قرار خواهد داد.(9)
سرانجام، عبیدالله امام علیهالسلام را یارى نکرد، در حالى که توانایى چنین امرى را داشت.
از خلال کلمات عبیدالله با امام و نیز با توجه به اشعارى که پس از شهادت امام از او نقل شده است، مىتوان دریافت که او منکر حقانیت حرکت امام نبوده، بلکه معتقد به آن بوده است؛ مثلاً وقتى که امام او را به توبه دعوت کرد و راه توبه را پیوستن به فرزند دختر رسول خدا معرفى نمود، عبیدالله گفت: به خدا سوگند من مىدانم که هر کس از فرمان تو پیروى کند به سعادت ابدى و خوشبختى ابدى نایل شده است، ولى من احتمال نمىدهم که یارى من به حال تو سودى داشته باشد.
او، همچنین در اشعارى که در حسرت نپیوستن به امام سروده است، مىگوید:
آه از حسرت و تأسف سنگینى که تا زنده هستم، در میان سینه و گلویم در حرکت است. آنگاه که حسین بر اهل نفاق و ستم پیشگان از مثل من یارى مىطلبید؛ آن گاه که مىخواست براى نابودى اهل ضلال و نفاق به یاریش بشتابم. آرى، اگر آن روز از راه جان، یارى و مواساتش مىنمودم، در روز قیامت به شرافتى بس بزرگ نایل مىشدم.(10)
اعتقاد به اینکه امام علیهالسلام بر علیه اهل ضلال و نفاق قیام کرده و سعادت و خوشبختى در فرمانبردارى از اوست، کاشف از اعتقاد او به حقانیت امام است؛ هر چند که این امر، به تنهایى، علت رستگارى نیست، بلکه حرکت بر اساس این اعتقاد و عمل بر طبق آن، لازم است و چون عبیدالله اعتقاد را به مرحله عمل نرسانید، رستگار نشد.
البته اعتقاد به حقانیت نیز، از حیث شدت و ضعف، داراى مراتب است. مثلاً افرادى مانند سلیمان بن صردخزاعى و مسیب نجبه فزارى (از سران شیعیان کوفه) که معتقد به حقانیت امام علیهالسلام بودند و حتى از او دعوت رسمى به عمل آورده بودند، با این حال، از یارى آن حضرت سر باز زدند. شاید بتوان گفت: اعتقاد آنان به حقانیت امام در مرتبه شدیدتر (به نسبت عبیدالله) بوده است، ولى آنچه اهمیت دارد، عمل است که هم آنان و هم عبیدالله در آن مساوى بودند.
ج. کسانى که نسبت به حقانیت امام علیهالسلام توقف کرده و یا از منکران بودند و بدین روى از یارى او خوددارى کردند.
عبدالله بن عمر را مىتوان یکى از این افراد دانست. «وى سال سوم بعثت، در مکه متولد شد و گویند قبل از پدرش ایمان آورده که بنابراین، باید پیش از بلوغ، مسلمان شده باشد. او پیش از پدر خود به مدینه هجرت کرد و در سال 73 یا 74 ه. ق. در سن 84 سالگى در مکه از دنیا رفت.»(11)
در همان روزهاى اول ورود امام حسین علیهالسلام به مکه، عبدالله بن عمر که براى عمره مستحب آنجا بود، خدمت امام علیهالسلام آمد و چنین گفت: اى اباعبدالله، چون مردم با این مرد بیعت کردهاند و درهم و دینار در دست او قرار دارد، قهرا مردم به او اقبال نشان مىدهند و با دشمنى خاندان اموى با شما، مىترسم در صورت مخالفت با او کشته شوى و گروهى از مسلمانان قربانى گردند و از رسول خدا صلىاللهعلیهوآله شنیدم که مىفرمود: «حسین کشته خواهد شد و اگر مردم دست از یارى او بردارند، به ذلّت مبتلا مىگردند.» اکنون پیشنهاد من به شما آن است که همانطور که همه مردم با یزید بیعت کردهاند، تو نیز بیعت کنى و از ریخته شدن خون مسلمانان بترسى.(12)
امام علیهالسلام پس از دادن پاسخ او فرمود: اى ابوعبدالرحمان از خدا بترس و از یارى ما دست برمدار.
اما این سخنان نورانى در او تأثیر نکرد و آخرالامر از جمله کسانى شد که با یزید بیعت کرد.(13) او بیعت خود را با یزید اینگونه توجیه مىکرد: «اگر این کار درستى بوده چه بهتر و گرنه صبر مىکنم تا اوضاع بهتر شود.»
پس از اینکه مردم مدینه علیه یزید خروج کردند و بیعتش را شکستند، وى فرزندان خود را گرد آورد و گفت: ما طبق بیعت خدا با او (یزید) بیعت کردیم و از پیغمبر شنیدم که فرمود: روز قیامت پرچمى افراشته گردد و گروهى به زیر آن گرد آیند و سپس اعلام شود که اینان جفاکارانند و بزرگترین جفا و خدعه پس از شرک به خدا نقض بیعت است. مبادا یکى از شما بیعت خود را بشکند که میان من و او رابطه قطع خواهد شد.(14)
البته عبدالله بن عمر از زمان حضرت على علیهالسلام نیز یکى از خواصى بود که در عین اعتقاد به حقانیت على علیهالسلام و باطل دانستن دشمنانش، سکوت کرد و امام را یارى نکرد.(15) او در واقع، از قاعدین(16) بود، اما در قضیه عاشورا، با توجه به عملکردش و روى آورى به یزید و پاىبندى به او و تنها گذاشتن امام، و با علم به حدیث پیغمبر ص که هر کسى از یارى و نصرت حسین علیهالسلام دست بردارد ذلیل و خوار است، او را از قاعدین و توقفکنندگان در حقانیت امام دانستن بسى جاى تأمل دارد؛ زیرا او آشکارا به یزید اعلام وفادارى نمود و براى او تبلیغ کرد و به بیعت خود استوار ماند.
یکى دیگر از کسانى که در حقانیت امام تردید داشته و یا منکر آن بوده است، و به همین دلیل در رکاب امام علیهالسلام در جنگ با دشمنان حاضر نشد، عبدالله بن زبیر است. «وى بیست ماه پس از هجرت، در مدینه متولد شد. محدثان و مورّخان عامه، او را به کثرت عبادت وصف مىکنند. وى از سرسختترین دشمنان خاندان پیامبر اسلام بوده و هم او بود که پدرش را از على علیهالسلام برگردانید و او را به جنگ با آن حضرت، برانگیخت... سعید بن جبیر روایت کرده که روزى عبدالله، به عبدالله بن عباس روکرد و گفت: چهل سال است که دشمنى شما اهلبیت را در دل خویش جا دادهام و آن را پنهان مىدارم.»(17) او نیز که از مخالفتکنندگان با بیعت یزید بود، به دنبال آن از مدینه به مکه پناهنده شد. وى از جمله کسانى بود که مىخواست امام حسین علیهالسلام در مکه نماند؛ زیرا با حضور امام و تجمع مردم بر گرد آن حضرت، زمینه اى براى توفیق او نبود.(18) وى هر چند که گاهى به ظاهر، پیشنهاد انصراف از سفر عراق را به امام مىداد، اما چون هواى خلافت را در سر مىپروراند و در فکر سقوط حکومت یزید بود، خود را رقیب جدّى امام علیهالسلام مىدانست و نه تنها با هدف او موافق نبود، بلکه به شکست او نیز بىمیل نبود. از اینرو، از شهادت امام علیهالسلام کمال استفاده را به نفع خود بر علیه یزید برد. «عبدالله زبیر پس از مرگ یزید ادعاى خلافت کرد و گروهى با او بیعت کردند تا اینکه در سال 73 هجرى در دوره خلافت عبدالملک به دست نیروهاى حجاج بن یوسف که براى سرکوبى او به مکه هجوم آوردند، کشته شد.»(19)
زمینهسازان و به وجود آورندگان حادثه عاشورا
حادثه عاشورا در بر دارنده دو گونه از خواص بود: خواص حق و مثبت که در لشکرگاه امام علیهالسلام طریق سعادت را مىپیمودند و خواص باطل و منفى که در مقابل امام علیهالسلام صف کشیده بودند. هر یک، گروه زیادى از عوام را پشت سر داشتند. از آنروى که بحث ما پیرامون آسیبشناسى خواص جبهه باطل و ارزیابى آنهاست، بحث را با اختصاص دادن به این گروه پى مىگیریم.
متأسفانه، شمار خواص منفى و منحرفى که در زمینهسازى و پیدایش حادثه عاشورا و راه اندازى عوام بر علیه امام تأثیر بسزایى داشتهاند، کم نبودند. حضور قبایل مختلف کوفه و کوفیان در لشکرکشى علیه امام حسین علیهالسلام ، گواه این مطلب است. عوامل انحراف اینگونه خواص ـ چنان که خواهد آمد ـ امورى از قبیل راحتطلبى، دنیاپرستى، دور شدن از معنویت، تعصبات قبیلهاى و جعل حدیث بوده است. شناخت مصادیق خواص، بخصوص خواص جبهه باطل، براى بررسى آسیبها و دلایلى که باعث لغزش و انحراف آنها شده است و نیز عبرتگیرى از عاقبت سیاه آنان، امرى پسندیده و بلکه لازم است. شناخت مصادیق این نوع خواص در هر دورهاى از تاریخ اسلام، با توجه به گویا بودن تاریخ اسلامى، امرى نه چندان سخت، بلکه کوششى مفید است؛ زیرا تاریخ سند گویاى حوادث گذشته و آینه اعمال و عملکردهاى گذشتگان است. اینک به بعضى از خواص منفى و تأثیرگذار در ایجاد زمینهها و پیدایش حادثه عاشورا اشاره مىشود:
1. شریح قاضى
شریح بن حارث، قاضى معروف کوفه و وابسته به امویان بود. او در اصل یمنى بود و در زمان عمر به قضاوت کوفه منصوب شد و مدت شصت سال این شغل را داشت. جز در ایام عبدالله بن زبیر که سه سال این کار را ترک کرد، در ایام حج دست از این کار کشید و تا زمان مرگش در سال 97 یا 98 هجرى ـ که عمرش بیش از صد سال بود ـ خانهنشین شد.(20)
چهره شریح قاضى به عنوان عالم وابسته به دربارِ ستم و در خدمت زر و زور و تزویر شناخته مىشود و [معلوم است که دشمنان] همیشه براى کوبیدن حق، از چهرههاى مذهبى و موجه که مردم حرفشان را مىپذیرند، استفاده مىکنند [و[ شریح هم در منصب قضاوت بود و چنین سوء استفادهاى از موقعیت او به نفع حکومت جور انجام گرفت.»(21)
رهبر معظّم انقلاب درباره این شخص و نقش مؤثر او در ایجاد زمینه براى کشتن فرزند رسول خدا صلىاللهعلیهوآله فرمودند: «شریح قاضى که جزو بنىامیه نبود، کسى بود که مىفهمید حق با کیست؛ مىفهمید اوضاع از چه قرار است. وقتى هانى بن عروه را به زندان انداختند و سر و رویش را مجروح کردند، سربازان و افراد قبیلهاش اطراف قصر عبیدالله بن زیاد را گرفتند. ابن زیاد ترسید، به شریح قاضى گفت: برو به اینها بگو هانى زنده است. شریح دید که هانى مجروح است. هانى بن عروه گفت: اى مسلمانها این چه وضعى است (خطاب به شریح) پس قوم من چه شدند؟ مردند؟ چرا سراغ من نیامدند؟ چرا نمىآیند مرا از اینجا نجات دهند؟ شریح قاضى گفت: «مىخواستم بروم و این حرفهاى هانى را به مردم بگویم، اما افسوس که جاسوس عبیدالله آنجا ایستاده بود، جرأت نکردم.» جرأت نکردم یعنى چه؟ یعنى ترجیح دنیا بر دین. شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مىداد تاریخ عوض مىشد.»(22)
اگر او واقعیت را به مردم مىگفت، شاید هانى کشته نمىشد و مسلم تنها نمىماند و حادثه کربلا به وجود نمىآمد.
2. عمربن سعد
عمربن سعد یکى از شخصیتهاى باطل و مؤثر در تحقق حادثه کربلا بود. او پسر سعد بن وقاص از سرداران صدر اسلام بود.(23) پیش از حادثه عاشورا ابن زیاد حکمرانى رى را به او داده بود. وقتى که ابن زیاد از رسیدن امام علیهالسلام به عراق مطلع شد، عمر سعد را طلبید و به او امر کرد که اول به کربلا برود و با حسین بجنگد و پس از آن، به رى برود، در غیر این صورت خبرى از ایالت رى نیست. عمر سعد بین جنگ با امام و دست برداشتن از ملک رى مردد شد و سرانجام دنیاپرستى و ظواهر دنیوى و حکمرانى رى را بر کشتن فرزند پیامبر صلىاللهعلیهوآله ترجیح داد و به کربلا رفت. در کربلا، در موقعیتهاى مختلف امام سعى کرد او را از جنگیدن منصرف کند، ولى وى نپذیرفت و در روز عاشورا اولین تیر را خودش به سوى لشکرگاه امام حسین علیهالسلام روانه کرد.(24)
چنان که در کتب تاریخ نیز آمده است، عمر بن سعد از اول نسبت به کشتن امام علیهالسلام کراهت داشت و این بدین دلیل بود که خوبمىدانست حسین علیهالسلام کیست؛ احادیثپیامبر را در فضیلت او شنیده بود و نیز این سخن حضرت على علیهالسلام را که «واى بر تو اى عمر بن سعد چگونه خواهى بود در روزى که بین بهشت و جهنم مخیّر شوى و تو جهنم را اختیار کنى»(25) اما با این حال، حبّ جاه و مقام او را به جهنم کشاند و به عنوان فرماندهى لشکر ابن زیاد، اهلبیت پیامبر صلىاللهعلیهوآله را به خاک و خون کشید.
3. حُصین بن نُمیر
حُصین بن نُمیر یکى دیگر از خواص لشکر ابن زیاد بود. وى از سران امویان و از قبیله کنده بود که همواره با امام دشمنى داشت. در جنگ صفین در سپاه معاویه بود. در ایام یزید نیز بر عدهاى از سپاه فرماندهى داشت. او در دوران قیام مسلم بن عقیل در کوفه، رئیس پلیس ابن زیاد بود. هم او بود که قیس بن مسهر، فرستاده امام حسین علیهالسلام را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد و قیس به شهادت رسید. وى هنگامى که عبدالله بن زبیر در مکه بر ضد یزید سر به مخالفت برداشته بود، بر کوه ابوقبیس منجنیق نهاد و کعبه را هدف قرار داد.(26) در دوران یزید، به دستور او در حمله و محاصره مدینه شرکت داشت. او از مخالفان سرسخت شیعه بود و در سرکوبى نهضت توابین حضور داشت و سه سال بعد (در سال 67 هجرى) به دست ابراهیم اشتر کشته شد. وى در حادثه عاشورا از فرماندهان گروه تیرانداز بود که به سپاه حسین علیهالسلام حمله کردند.(27)
4. شَبَث بن رِبعى
شَبَث بن رِبعى یکى از خواص کوفه و از طایفه بنى تمیم است. «از متعینین [شناخته شده و صاحب نفوذ [کوفه و ابتدا در مسلک یاران امیرالمؤمنین علیهالسلام بود و حضرت او را با عدى بن حاتم یا با صعصعة بن صوحان به نزد معاویه فرستاد که وى را به اطاعت خود بخوانند و او با معاویه به شایستگى سخن گفت و در جنگ صفین در رکاب حضرت بود، ولى هنگام عزیمت حضرت به نهروان او و اشعث بن قیس و عمرو بن حریث، سر از اطاعت او تافته، دیگران را نیز از اطاعت او باز مى داشتند.»(28)
او از جمله کسانى بود که براى امام حسین علیهالسلام دعوتنامه فرستاد، اما روز عاشورا به عنوان یکى از نیروهاى پیاده لشکر عمر سعد در مقابل امام ایستاد. شبث بن ربعى از چهرههاى متلوّن تاریخ بود. در قتل حسین بن على علیهالسلام شرکت داشت... و پس از عاشورا، به شکرانه و خوشحالى از کشته شدن حسین علیهالسلام ، مسجدى در کوفه تجدید بنا کرد. او پس از چندى، همراه مختار به خونخواهى حسین بن على علیهالسلام پرداخت و رئیس پلیس مختار شد. او در کشتن مختار نیز حضور داشت.(29)
خدا نترسى و به دنبال آن دنیاپرستى چنین افرادى بود که سیر تاریخ را منحرف کرد، عوام را از اطراف مسلم پراکنده ساخت و آنها را در مقابل فرزند رسول خدا قرار داد. رهبر معظّم انقلاب در گوشهاى از سخنان خود با اشاره به این مطلب، فرمودند: «اگر امثال شبث بن ربعى در یک لحظه حساس از خدا مىترسیدند، به جاى اینکه از ابن زیاد بترسند، تاریخ عوض مىشد [اما] آنها آمدند مردم را متفرق کردند. عوام متفرق شدند.»(30)
5. حدیثسازان
وجود متنفذان و خواصى که کارشان جعل حدیث بود، یکى دیگر از عوامل پیدایش حادثه عاشورا به شمار مىآید. آنان که به نفع دستگاه حکومتى اموى جعل حدیث مىکردند، نه تنها قیام امام حسین علیهالسلام را غیر مشروع جلوه مىدادند و آن را خروج بر خلیفه مسلمانان قلمداد مىکردند، بلکه عوام را نیز به دنبال خود کشیده، آنها را تحریک به جنگ بر علیه امام مىکردند. فضاى بیمار سیاسى کوفه نیز چنین نغمههاى شومى را پذیرا مىشد و به همین علت بود که از عوام تا خواص، از رعیت تا اشراف و سران قبایل از جنگ با فرزند رسول خدا مضایقه نکردند. اینک به یکى از این احادیث ساختگى، که راوى آن بشیر بن عمرو انصارى است، بنگرید: حمد بن عبدالرحمان مىگوید: نزد بشیر بن عمرو انصارى رفتم در حالى که یزید خلیفه شده بود؛ او چنین اظهار داشت: «مخالفان یزید مىگویند که یزید بهترین فرد براى مدیریت جامعه نیست، بعد مىافزاید: و من هم این را قبول دارم، اما اگر رهبرى یزید پذیرفته شود بهتر از آن است که اختلاف پدیدار شود؛ زیرا از پیامبر صلىاللهعلیهوآله شنیدم که فرمود: "لا یأتیک فى الجماعة اِلاّخَیْر" یعنى: از ناحیه جماعت، چیزى غیر از خیر نصیب شما نمىشود. بر طبق این حدیثى که بشیر بن عمرو انصارى ساخته، در صورتى که جامعه یزید را قبول کرد، مخالفان او نباید حرفى بزنند؛ زیرا پیامبر اصالت را به جامعه داده است. یزید هر چند شخصى بدکاره و نالایق بوده، ولى تا زمانى که نماز مىخواند و جماعت و جمعه اقامه مىکند، دیگر نباید علیه او قیام کرد... و هر کس بر خلاف این جریان حرکت کند، باید او را کشت.»(31)
خلاصه آنکه، زمینهسازان و پدیدآورندگان حادثه عاشورا به طور عمده، اشراف کوفه بودند که جماعتى مانند اسماءبن خارجه، محمدبن اشعث، کثیربن شهاب، شمربن ذى الجوشن و خلاصه بزرگان و رؤساى قبایل قحطانى که قبایل خود را با خود به جنگ بردند. از همین گروهند. البته، هرچند اشراف و بزرگان این قبایل از طرفداران سنتى بنىامیه نبودند، اما حبجاهومالوریاست همهآنهادرصفبنىامیه قرار داده بود.
طرفداران بنىامیه، یعنى همان عثمانیان افراطى نیز، از زمینهسازان اصلى حادثه عاشورا به شمار مىآیند. یکى از آنها عمارة بن عقبه بن ولید بود که به یزید نامه نوشت و عزل نعمان را از ولایت کوفه درخواست کرد. از پیامدهاى این درخواست، آمدن عبیدالله بن زیاد به کوفه و به دنبال آن، تهدید مردم به قتل در صورت همکارى با مسلم بن عقیل و در نتیجه، تنها ماندن مسلم و شهادت او و دیگر خواص شیعه از جمله هانى بن عروه بود که همه اینها زمینه پیدایش حادثه کربلا را فراهم آورد.
نقش عوام در حادثه عاشورا اجمالاً از دو منظر قابل ملاحظه است: نخست از حیث نظرى و فکرى؛ زیرا عوام حاضر در لشکر کفر از حیث اعتقادى پیرو خواص و بزرگان و سران خود بودند. دوم از حیث عملى؛ یعنى همه آنها به پیروى از سران خود و به دستور آنان، زینتدهنده لشکر عمر سعد بر علیه امام علیهالسلام بودند.
عوامل انحراف خواص حاضر در صحنه کربلا
خواص، در هر جامعهاى به لحاظ تبعیت و عدم تبعیت از حق، به خواص حق و خواص باطل تقسیم مىشوند. خواص حق نیز دو دستهاند: دستهاى که به هنگام انتخاب بین دین و دنیا (در شرایط حساس جامعه)، جانب دین را گرفته و از دنیا و متاع آن چشم مىپوشند و گروهى که جانب دنیا را ترجیح داده و دین را به دنیا مىفروشند؛ یعنى در عین اینکه حق را شناخته و در مواقعى از آن طرفدارى هم کردهاند، اما در مواقع لازم و حساس، انتخاب برتر را از میان این دو مقوله، دنیا و متاع آن قرار دادهاند. اما آنچه مهم است توجه به عوامل این انحراف است؛ یعنى چه علل و عواملى باعث مىشود که این دسته از خواص از حق عدول کرده و به گونهاى تغییر موضع دهند که نسبت به دین یا بىتفاوت بوده و یا در مقابل آن قرار گیرند. در تاریخ اسلام کم نیستند افرادى که وقتى افشاى حق و یارى آن لازم بود، کتمانش کردند و حتى در مقابل آن قد علم نمودند؛ نام افرادى مانند طلحه، زبیر و... که اینگونه عمل کردند، هیچ گاه از تاریخ اسلام محو نخواهد شد. بسیارى از خواص کوفه که مسلم و پس از او، حضرت سیدالشهدا علیهالسلام را تنها گذاشته و حتى با آنها به جنگ برخاستند، کسانى بودند که حقیقت را مىدانستند و حق و باطل بر آنها مشتبه نبود. از این روى، آنچه مهم است بررسى عوامل انحراف خواص از موضع حق به باطل است که در این نوشتار به برخى از علل انحراف خواص در صحنه کربلا اشاره مىشود
1. دور شدن از معنویت
یکى از علل انحراف خواص در حادثه عاشورا، بریدگى از معنویت بود که منشأ آن را باید پس از رحلت پیامبر ص دانست؛ چرا که هدف اصلى رسالت انبیا نزدیک کردن بندگان به خدا و ایجاد معنویت در بین آنان بوده است. پیامبر اسلام ص نیز انقلاب جهانى خود را بر اساس معنویت بنا نهاد و رسالت خویش را با دعوت به معنویات و فراخواندن بندگان به سوى خداى بىهمتا آغاز کرد و با تکیه بر همین عنصر اساسى به درهم کوبیدن آثار شرک و گمراهى پرداخت و مردم را از بىراهه بتپرستى به صراط مستقیم خداپرستى هدایت فرمود. بر همین اساس، آغاز رسالت او با نزول سورههاى آخرین قرآن، که عمدتا پیرامون مبدأ و معاد بودهاند، شکل گرفت. در سایه همین برنامه انسانسازى بود که تربیت یافتگان پیغمبر صلىاللهعلیهوآله ، جلوههاى بارز معنویت و ارتباط با خدا بودند، بدانگونه که خود را فرمانبردار حقیقى اوامر الهى مىدانستند و در انجام دستورات دینى به مسابقه مىپرداختند. در اسدالغابه چنین آمده است: برخى از جوانان براى اینکه قدّشان بلندتر نشان داده شود و اجازه حضور در میدان جنگ پیدا کنند، روى پنجه پاى خود مىایستادند و هرگاه نوجوانى اجازه میدان رفتن مىیافت، نوجوان دیگرى براى آنکه او هم خود را به میدان برساند مىگفت: من هم چون او قادرم بجنگم و براى اثبات این مدعى حاضر به کشتى گرفتن و مسابقه با او هستم.(32)
تفسیر مجمعالبیان ذیل آیه «وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ» (حشر: 9) یکى از شأن نزولهاى گفته شده درباره این آیه را این چنین بیان مىکند: مرد فقیرى خدمت پیامبر ص رسیده عرض کرد: گرسنهام مرا سیر کن، حضرت دستور فرمودند تا از منزل طعامى براى آن مرد بیاورند، اما در منزل طعامى موجود نبود. آن حضرت فرمود: «چه کسى امشب این مرد را مهمان خود مىکند؟» مردى از انصار اعلام آمادگى کرد و او را به منزل خود برد، اما جز اندکى طعام و آن هم براى کودکان خود، چیزى نداشت، سفارش کرد غذا را براى مهمان بیاورند و به همسرش گفت: کودکان را به هر نحو که ممکن است خواب کن. سپس زن و مرد در تاریکى بر سر سفره نشستند و بدون آنکه چیزى از غذا را در دهان خود بگذارند، دهان خود را تکان مىدادند. مهمان هم گمان مىکرد آنها هم همراه او غذا مىخورند. بدینسان، به مقدار کافى غذا خورد و سیر شد و آنها هم شب را گرسنه خوابیدند. صبح خدمت پیامبر ص آمدند، آن حضرت نگاهى به آنها کرد و تبسمى نمود و بدون اینکه به آنها چیزى بگوید، آیه مذکور را تلاوت فرمود و آنها را در مورد ایثار و از خودگذشتگىاى که کردهاند، ستایش کرد.»(33) این است نمونه اى از معنویتى که آن حضرت در امت خود نهادینه کرده بود.
اما پرسش مهمى که در اینجا مطرح مىشود آن است که چه شد که پس از پیامبر ص این معنویت به افول گرایید و دوباره جامعه مسلمانان بسترى براى احیاى امور غیر ارزشى گردید و سالهاى سال، جامعه اسلامى را در سیطره خود قرار داد؟ حقیقت آن است که علت اصلى این عقبگرد نامیمون را در افول معنویت در ضمیر مردم باید جستوجو کرد، بخصوص خواص که جلودار عوامند. وقتى خواص با روى آورى به دنیا، اسیر دست بسته مظاهر آن شوند و اسلام را در ظاهر یک سرى احکام خلاصه کنند، روح معنویت که در توجه به خدا پیدا مىشود، خود به خود از بین مىرود و آنجاست که ماجراى سقیفه به راحتى و بدون هیچ دغدغهاى شکل مىبندد و سفره خواران این ولیده نامبارک تا سالها از نشستن بر سر این سفره و تناول از آن خسته نمىشوند تا آنجا که اهلبیت پیامبر ص به مسلخ شهادت بروند.
نقطه اوج زوال معنویت، در زمان یزید بود؛ چرا که وى آشکارا به مبارزه با دین خدا برخاست، حاکمیت وسیع اسلام را تصرف کرد. از سویى، مردم هم که به فرمایش حضرت على ع در خطبه 210 «معالملوک و الدنیا» هستند، گوهر گرانمایه معنویت را به بهانه هاى سخیف فروختند و آنگونه شد که خواص آن زمان در عین اینکه حسین ع را مى شناختند و حدیث پیامبر ص را در حق او و برادرش شنیده بودند که: «الحسن و الحسین سید الشباب اهل الجنه»، به مقاتله با او پرداختند.(34)