سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
 

عصر روز نهم محرم است، شب عاشورا. شهادت یاران و همراهان امام حسین علیه السلام مسلم و قطعی است.

امام حسین علیه السلام در این ساعات اخیر به بهانه های مختلف، همدلان و همراهان را فراهم آورده و همه را مطمئن کرده است که:

"پایان این مسیر بی تردید شهادت است"

 اکنون این که با نامه ای در دست، در اطراف خیمه های امام حسین علیه السلام پرسه می زند، شمر است. تردید در طرح آنچه در دل و در دست دارد، او را کلافه کرده است.

قدم می زند، دندان می ساید، چشم نازک می کند، گیجگاهش را با انگشت می فشارد، چنگ در موهایش می زند... اما صدا نمی کند.

او - شمر - از قبیله بنی کلاب است و ام البنین نیز از همین قبیله است، دختر حزام بن ربیعه کلابی شاعر.

پس شمر با ام البنین و پسران او عباس و عبدالله و جعفر و عثمان رابطه خویشاوندی دارد.

شمر فرزندان ام البنین را خواهرزاده می داند و می خواند.

او نه به دلیل خویشاوندی بلکه به این علت که دور حسین علیه السلام را از چهار دلاور، به خصوص اسوه شهامت - عباس - خالی کند، رفته است و از ابن زیاد امان نامه برای این چهار خویش خود گرفته است.

بریده باد دو دست تو ای شمر. لعنت بر تو و امان نامه ات. تو اگر خویش ما بودی، ما را به جهنم نمی خواندی.

ما در امان باشیم و برادرمان، مولا و آقایمان و امام مان حسین - فرزند زهرا - در امان نباشد؟ ما حسین علیه السلام را رها کنیم و سر در مقابل ملعونین و ملعون زادگان فرود آوریم؟

 

و اکنون امان نامه در دست در اطراف خیمه ها پرسه می زند و دنبال راهی برای طرح این ماجرا می گردد.

آنچه باعث رخنه تردید در ذهن و دل او می شود این است که اطمینانی به شنیدن پاسخ مثبت ندارد و از خفت و سرافکندگی می هراسد.

اما عاقبت دل یکدله می کند و فریاد می کشد:

آی خواهرزاده های من کجایید؟ عباس! عبدالله! جعفر! عثمان! کجایید؟ من شمرم. حرفی با شما دارم.

این چهار دلاور در محضر حسین اند. دو زانو نشسته اند و آخرین جامهای عشق و معرفت را از دستهای حسین علیه السلام می نوشند. هر کس باشد وقتی صدایی می شنود که او را به نام می خواند، بی اختیار از جا برمی خیزد و با مهر یا عتاب به هر حال پاسخی می دهد.

اما ادب آن چنان بر این چهار دلاور و به خصوص بر سر آنها - عباس - سایه افکنده که هیچ کدام از جا تکان نمی خورند، سر نمی گردانند و حتی مژه نمی زنند.

فریاد دوباره و سه باره تکرار می شود و این بار حسین - جان عالمی به فدایش - به حرف می آید و می فرماید:

عزیزان من! پاسخ دهید. اگرچه فاسق و فاجر است اما به هر حال خویش شماست، ببینید چه می گوید.

 اگر اقتضای ادب تاکنون پاسخ نگفتن به شمر بود، اکنون اطاعت امر امام و پاسخ گفتن به شمر ادب است.

 هر چهار دلاور برمی خیزند و شمر را در مقابل خیمه می یابند. هر چهار با عتاب و بی نرمشی در کلام می پرسند:

-  آمده ای که چه؟ چه می خواهی؟

-  خواهرزاده های من! برایتان امان نامه آورده ام. خود را با حسین به کشتن ندهید، بیایید...

هر چهار دلاور از خشم، چشم می درانند و دندان می سایند و عباس فریاد می کشد:

- " تبّت یداک یا شمر"!بریده باد دو دست تو ای شمر. لعنت بر تو و امان نامه ات. تو اگر خویش ما بودی، ما را به جهنم نمی خواندی.ما در امان باشیم و برادرمان، مولا و آقایمان و امام مان حسین - فرزند زهرا - در امان نباشد؟ ما حسین علیه السلام را رها کنیم و سر در مقابل ملعونین و ملعون زادگان فرود آوریم؟

 شمر اگر بماند بیش از این باید خوار و حقیر باشد.

ذلیل و درمانده سر خود را می گیرد و خود را در سیاهی لشگر کفر گم می کند.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 4:33 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

آمدن شمر به کربلا و قطع کردن آب  

عبیدالله مردم را در مسجد کوفه جمع کرد، بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم ! خاندان ‏ابوسفیان را آزموده اید و آنان را چنان یافته اید که دوست دارید. این امیر المؤ منین یزید است که مى ‏شناسیدش ؛ خوش رفتار و نیکوکردار و پاک طینت و مردم دوست و نگهبان مرزها و پردازنده حقوق به اهلش . در ‏دوران او راهها امن و فتنه ها خاموش شده است . مثل دوران معاویه ، پسرش یزید نیز بندگان را اکرام مى کند و ‏با اموال بى نیازشان مى سازد و بر کرامت و روزى شما صد در صد مى افزاید. به من دستور داده تا به شما ‏بیشتر عطا دهم و فرمانتان دهم که به جنگ دشمنش ‍حسین به على بیرون شوید. بشنوید و فرمان برید.

از منبر فرود آمد و به ریاست طلبان بخششهایى بیشتر کرد و ندا داد همه آماده رفتن و پیوستن به عمر سعد و ‏یارى او در کشتن حسین باشند. اولین کسى که عزیمت کرد، شمر بن ذل الجوشن با چهار هزار نفر بود. ‏نیروهاى عمر سعد به نه هزار نفر رسید. در پى او یزید بن رکاب با دو هزار نفر و حصین بن نمیر با چهار هزار نفر ‏و فلان مازنى با سه هزار نفر و نصر بن فلان با دو هزار نفر عزیمت کردند. در پى شبث بن ربعى فرستاد. او خود ‏را به مریضى زد و پیغام داد که اى امیر من بیمارم ، اگر مى شود مرا معاف دار. ابن زیاد پیغام فرستاد که پیک من ‏خبر داده که خود را به بیمارى مى زنى . مى ترسم از آنان باشى که (وقتى با مومنان برخورد مى کنند، مى ‏گویند ما با شماییم ...1. بنگر! اگر در فرمان مایى ، شتابان نزد ما بیا. شبث بن ربعى آخر شب نزد او رفت تا ‏چهره اش دیده نشود و نشان بیمارى مشاهده نگردد. چون وارد شد، ابن زیاد خوشامد گفت و نزدیک خود نشاند ‏و گفت : دوست دارم فردا با هزار سوار از یارانت به عمر سعد بپیوندى . گفت : باشد. هزار سوار عزیمت کرد. در ‏پى او حجار بن ابجر با هزار سوار رفت . سپاه عمر سعد به 13 هزار رسید. آنگاه ابن زیاد به او نوشت : اما بعد، ‏براى تو هیچ کم و کاستى از نظر سپاه سواره و پیاده نگذاشتم . هر صبح و شام هم خبرها را با هر که مى آید و ‏مى رود به من برسان . ابن زیاد عمر سعد را به کشتن حسین علیه السلام و شتاب در آن تشویق مى کرد. ‏عمر سعد هم نمى خواست که کشته شدن حسین به دست او باشد.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 4:32 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

حماسه کربلا؛ بیانگر عشق و شهادت و شهامت اصحابی است که دنیای مادی را رها کردند و با معشوق خویش پیمان بستند که امام زمان و مرادشان را تنها نگذارند و او را یاری دهند. آنان درس ایثار و شهادت را برای بندگان به ودیعه گذاشتند و خاک مزارشان تا ابد توتیای چشم هر انسان آزاده و وارسته ای است. حضرت ابوالفضل العباس(ع) یکی از یاران امام حسین(ع) در صحرای کربلا، از جمله شخصیتهای بزرگی است که همه ابعاد شخصیت وی برای جامعه شناخته نشده است.حضرت ابوالفضل العباس(ع) دنیایی از فضایل و محاسن بود، هیچ صفت پسندیده و یا خصلت ارجمند و ارزشمندی را نمی توان یافت، جز آنکه در وجود او به ودیعت نهاده شده بود.

مختصری از زندگینامه حضرت ابوالفضل العباس(ع)

حضرت عباس(ع) در چهارم ماه شعبان سال بیست و ششم هجری در مدینه به دنیا آمد. او فرزند بزرگ ام البنین و پسر چهارم امیرالمؤمنین(ع) بود. مادر او فاطمه حزام بن خالد از قبیله کلاب است. تاریخ گواهی می دهد که پدران و دایی های ام البنین در دوران قبل از اسلام جزو دلیران عرب محسوب می شده و مورخان آنان را به دلیری در هنگام نبرد ستوده اند. افزون بر این، آنان علاوه بر شجاعت و قهرمانی، سالار و بزرگ و پیشوای قوم خود نیز بوده اند. اینان همانانند که عقیل به امیرالمؤمنین(ع) گفت: در میان عرب از پدرانش شجاعتر و قهرمان تر یافت نشد. (1)
ام البنین در حماسه کربلا چهار فرزند خود به نامهای عباس، جعفر، عبدا... و عثمان را به پیشگاه الهی هدیه کرد و خود طلایه دار پیام آوران کربلا پس از حضرت زینب(س) شد. مسلم است از چنین مادر طاهر و پاکدامنی فرزندان صالحی متولد شود که هر یک حماسه جاودانه ای از خود به یادگار گذارند و آموزگاران بشر شوند و نام جاویدانشان بر تارک روزگار بدرخشد.
حضرت عباس(ع) نیز یکی از آزادگان است. در مورد شمایل آن حضرت، ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین گفته: «عباس بن علی مردی خوش صورت و زیباروی بود، به او قمر بنی هاشم نیز می گفتند و پرچمدار لشکر امام حسین(ع) در روز عاشورا بود. نام آن حضرت را امام علی(ع) انتخاب کرده است و عباس صیغه مبالغه از ماده عبس است که به معنی هم شدن و گرفتگی صورت است، به مضمون «الاسماء تنزل من السماء» یعنی اسامی از آسمان نازل می شود و خداوند در اسم گذاری فرزند الهام می فرماید و اسامی اشخاص اغلب منطبق با احوال و اوصاف مسماست، آن حضرت نیز چون به مفاد اشداء علی الکفار بر دشمنان حق عبوس و در جنگ، غیور و مهیب بود، لذا مسما به اسم عباس شده است.(2)
حضرت ابوالفضل(ع) نه فقط برادر جسمانی حضرت امام حسین(ع) بود، بلکه برادر ایمانی و روحانی آن حضرت نیز بوده است. روی همان اصل و قاعده ای که پیغمبراکرم(ص) و حضرت علی(ع) از نور واحد بودند و مکرر پیغمبر(ص) به آن وجود مقدس «انت اخی فی الدنیا و الاخره» می فرمود. این اخوت و برادری لازمه اش تساوی و برابری آن دو در جمیع جهات و درجات نیست. مقام امامت بالاتر، و ابوالفضل(ع) تابع امام بوده است. (3)
حضرت عباس(ع) را این افتخار او بس که فرزند امام علی امیرالمؤمنین(ع) یعنی دارنده تمام فضایل دنیاست. وی فضایل و ویژگیهای پدر بزرگوارش را به ارث برده، تا جایی که امروز در نزد مسلمانان نماد فضیلت و ارزشهای والا گردیده است. در اینجا به برخی ویژگیهای آن حضرت اشاره می کنیم:

شجاعت و دلاوری

شجاعت و دلاوری از برترین خصلتهای مردان است، زیرا حکایت از قدرت و صلابت شخصیت و استحکام آن در برابر سختیها می کند. در وجود شریف ابوالفضل(ع) دو گونه شجاعت درهم آمیخته است: 1- شجاعت هاشمی و علوی که ارجمندتر و والاتر است و از جانب پدرش سرور اوصیا به او رسیده است. 2- شجاعت عادی که از جانب مادرش ام البنین به ارث برده است زیرا در میان تیره مادرش جدی پیراسته چون عامربن مالک بن جعفر بن کلاب بوده است که به سبب قهرمان سالاری و شجاعتش او را «ملاعب الاستة» یعنی کسی که سرنیزه ها را به بازی می گیرد، می نامیدند. (4)
حضرت ابوالفضل(ع) دنیایی از قهرمانی و سلحشوری بود. به گفته برخی مورخان، او در جنگهایی که به همراه پدر شرکت می کرد هیچ ترس و وحشت به خود راه نمی داد. وی در روز عاشورا از خود شجاعتی به نمایش گذاشت که حتی شعرای بی همتای عرب را هم به شگفتی واداشت.آن روز، از بزرگترین حماسه های دوره های حاکمیت اسلام بود. آن روز آنها به او وعده دادند که در صورت دست برداشتن از حمایت برادر، فرماندهی کل لشکرشان را به او خواهند سپرد، اما عباس(ع) آنان را به سخره گرفت و همین امر او را در دفاع از عقیده و اصول خود قاطع تر و استوارتر ساخت. این دلاوری نه تنها در حماسه کربلا نمایانگر بود، بلکه در صفین نیز نمایان شده بود، بویژه در جنگ صفین افراد زیادی را کشت و حیرت همگان را از آن دلاوری برانگیخت.

ادب

حضرت علی(ع) از همان اوایل خردسالی حضرت عباس(ع) توجه خاصی به تربیت وی داشت و او را به تلاشها و کارهای مهم و سخت مانند کشاورزی، تقویت روح و جسم، تیراندازی، شمشیرزنی و سایر فضایل اخلاقی، تعلیم و عادت داده بود.(5)
روایت شده است که حضرت عباس(ع) بدون اجازه در کنار امام حسین(ع) نمی نشست و پس از کسب اجازه مانند عبدی خاضع دو زانو در برابر مولایش می نشست.حضرت عباس(ع) هیچ گاه به خود اجازه نداد امام را برادر خطاب نماید، مگر در لحظه شهادت که فرمود: ای برادر مرا دریاب.

یقین و ایمان به خدا

درجه بالای ایمان ویژگی ای است که کمتر در غیر معصوم ایجاد می شود؛ اما حضرت عباس(ع)، از همان کودکی به وجود آفریدگار یکتای جهان یقین داشت و در سراسر زندگی خود با همان ویژگی مستظهر به عنایات الهی بود و از این رهگذر ویژگی خود را متبلور می ساخت.(6)
ایمان قوی و محکم به خدا، از برجسته ترین عناصر شخصیت ابوالفضل(ع) و از اساسی ترین صفات بود. از نشانه های ایمان سرشار و بی حد او اینکه جان خود و برادران و چند تن از فرزندانش را در راه خدا در طبق اخلاص نهاد و قربانی کرد.
عباس با دلاوری تمام برای دفاع از دین خدا و حمایت از مبانی و اصول اسلام که در دوران حکومت امویان دچار خطر بزرگ شده بود، مجاهده کرد. او در این راه جز رضای خدا و آخرت، هدف و انگیزه دیگری نداشت.

آزادمنشی

از دیگر صفات والای حضرت ابوالفضل(ع) آزادمنشی و عزت نفس بود. او از اینکه در سایه حکومت اموی که اموال متعلق به خدا را به تصرف خود درآورده و بندگان خدا را برده خویش کرده بودند، به سر برد، امتناع ورزید و به سوی میدانهای جهاد حرکت کرد، همان طور که برادرش سرور آزادگان چنین کرد و شعار عزت و کرامت سر داد و اعلام نمود: «مرگ در زیر نیزه ها سعادت و زندگی با ستمگران رنج و ملال است». ابوالفضل(ع) در روز عاشورا عزت نفس را با تمام مفاهیم و جلوه های آن به نمایش گذاشت.

وفاداری

وفای او نسبت به اهل بیت(ع) به غایت زیاد و در خور تحسین است. در وفا همین بس که باقر شریف قریشی نویسنده عرب زبان معاصر در کتاب «حیاة الامام حسین بن علی(ع)» می نویسد: «در تاریخ انسانیت، در گذشته و امروز برادر و اخوتی صادق تر و فراگیرتر و وفادارتر از برادری ابوالفضل نسبت به برادر بزرگوارش امام حسین(ع) نمی توان یافت که به راستی همه ارزشهای انسانی و نمونه های بزرگواری را دربرداشت.
از جمله نمودهای وفاداری عباس(ع) موارد زیر است:

الف) وفاداری به دین

ابوالفضل العباس(ع) از وفادارترین مردم به دین خدا و از سرسخت ترین آنان در دفاع از دین بود. هنگامی که اسلام از سوی حکومت اموی در معرض خطر قرار گرفت و آنان سرسختانه به ضدیت با آن برخاستند و شب و روز با آن محاربه کردند، ابوالفضل(ع) پا در میدانهای نبرد نهاد و در راه اسلام مخلصانه جهاد کرد تا حکم خدا در روی زمین برقرار گردد. به همین خاطر، دستهای او در راه اصول و مبانی دینش قطع شد و پیکرش بر زمین افتاد.

ب) وفاداری به امت

حضرت عباس(ع) می دید که امت اسلامی گرفتار کابوس مخوف ذلت و بندگی شده و گروهی جنایتکار از امویان بر سرنوشت آنان حاکم گشته و ثروتها و منابعشان را به غارت می برند و با سرنوشت آنان بازی می کنند.
ابوالفضل(ع) برای وفاداری به مردم باید دست به کار می شد و در جهت آزادی و نجات آنان از وضع اسفبارشان تلاش می کرد، لذا به همراه برادرش سرور آزادگان جهاد مقدس خود را برای نجات مسلمانان از یوغ ذلت و بندگی و باز گرداندن زندگی آزاد و عزتمند به آنان آغاز کردند تا اینکه در راه هدف بزرگ و شرافتمند به شهادت رسیدند. به راستی، مشابه این وفاداری به امت را در کجا می توان یافت؟

ج) وفاداری به وطن

وطن اسلامی در زمان حاکمیت امویان غرق در محنتها و مصایب سخت و دشوار شده و استقلال و کرامت خود را از دست داده به چراگاهی برای امویان و سایر نیروهای سرمایه داری قریش و دیگر مزدوران تبدیل شده بود. در چنین شرایطی، ابوالفضل العباس(ع) تحت فرماندهی برادرش سیدالشهدا(ع) به منظور فروپاشی تاج و تخت و حاکمیت آنان به مقاومت در برابر حکومت سیاهکار حاکم برخاست که در نتیجه فداکاری آنان، پس از مدتی امویان سرنگون شدند و این امر حقاً وفاداری او را به وطن اسلامی به اثبات رساند.

د) وفاداری به برادر

ابوالفضل(ع) به عهد و پیمانی که با برادرش آن گل خوشبوی رسول خدا(ص) و مدافع سخت حقوق مظلومان و ستمدیدگان بسته بود، وفا کرد. در طول تاریخ مردم هیچ وفایی را چون وفای ابوالفضل(ع) به برادرش امام حسین(ع) سراغ ندارند و قطعاً در پرونده وفای انسانی، زیباتر و چشمگیرتر از وفای ابوالفضل(ع) وجود ندارد، او که به قطب جذب کننده هر انسان آزاده شریف مبدل شده است.


اراده قوی

اراده قوی، از برجسته ترین صفات بزرگان جاوید است که کارهایشان همیشه با موفقیت همراه می باشد، زیرا محال است که انسان سست اراده و برخوردار از همت ضعیف بتواند هدفی اجتماعی را تحقق بخشد و یا به هر گونه فعالیتی دست بزند. ابوالفضل(ع) از نظر قاطعیت و قدرت اراده اش در رتبه نخست قرار داشت. او به اردوگاه حق پیوست و هیچ سستی و عقب نشینی نکرد، وی در صحنه تاریخ به عنوان بزرگترین رهبر بی همتا و فوق العاده مطرح شد و اگر به این پدیده متصف نمی شد، افتخار و جاودانگی را در طول قرنها و روزگاران نصیب خود نمی کرد.

صبر و شکیبایی

از ویژگیها و امتیازهای حضرت ابوالفضل(ع) صبر در برابر ناملایمات روزگار و مصائب زمان بود. در روز عاشورا مصائب فراوانی بر او وارد شد، اما او بی تابی نکرد و سخنی از سر خشم و نارضایتی و ناخرسندی از مصائب وارده بر وی و اهل بیتش بر زبان نراند، بلکه کار خود را به آفریدگار بزرگ واگذار و به برادرش سیدالشهدا اقتدا کرد.

مهربانی و رحمت

روح و جان ابوالفضل(ع) آکنده از عطوفت و رحمت و مهربانی نسبت به محرومان و ستمدیدگان بود. زیباترین نمود این پدیده در کربلا، زمانی متجلی شد که سپاهیان اموی به منظور محروم کردن اهل بیت از آب، نهر فرات را اشغال کردند تا آنان یا از تشنگی تلف شوند و یا تسلیم گردند. وقتی عباس(ع) کودکان برادرش و سایر کودکان از فرزندان برادرش را دید که از شدت عطش لبهایشان پژمرده و رنگشان تغییر کرده است، مشک را برداشت و با دشمنان خدا درگیر شد تا اینکه آنان را در کنار رود فرات کنار زد، یک مشت آب برداشت تا بنوشد و عطش خود را فرو نشاند، اما رأفت و عطوفت او، مانع از آن شد که پیش از برادر و کودکانش آب بنوشد و آن را به زمین ریخت. جستجو در تاریخ امتها و ملتها نشان می دهد که نمی توانید چنین رأفت و مهربانی را که قمر بنی هاشم بدان آراسته بود، بیابید.
آنچه به عنوان برخی از صفات برجسته حضرت عباس(ع)، بدان اشاره شد، تنها بخش کوچکی از دریای بیکران شجاعت و مردانگی او بود. آنچه در بیان صفات آن حضرت شایان توجه است، تنها برشمردن ویژگیهای اخلاقی او نیست، بلکه درسی است که می بایست از مکتب شجاعت و صبر و وفاداری قمربنی هاشم گرفت، درسی که بر پایه ولایت استوار گشته و با رنگ و بوی خدایی شدن کامل.
درسی که حضرت ابوالفضل(ع) از شرکت در حماسه خونین کربلا، ادای احترام به سالار شهیدان و پشت کردن به دنیا در قبال نوشیدن شربت شهادت صحرای کربلا از خود نشان داد، درس بزرگ منشی، ولایت مداری و اتکا به مبانی ارزشی و تأکید بر دینداری بود.آنچه امروز نیز می بایست از حرکت شجاعانه عباس(ع) آموخت، چیزی جز آنچه تاریخ بدان مفتخر گشته نیست. تاریخ برای همیشه افتخار دارد که در سینه خود خاطره جانبازی سبط علی(ع) را چون سری ارزشمند حفظ کرده تا بشریت مدرسی برای انسانیت داشته باشد.

پی نوشت ها:

1- سردار کربلا؛ ترجمه العباس، انتشارات الغدیر، ص154.
2- خصایص العباسیه، ص118.
3- چهره درخشان قمربنی هاشم، علی ربانی، ج1، ص158.
4- همان، ج1، ص62.
5- پرچمدار نینوا، شیخ محمد اشتهاردی، ص20.
6- محمدناصر علایی، آینه حیدرنما.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 3:16 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

اگر بخواهیم بصورت کوتاه درباره نام مبارک عباس علیه السلام مطلبی ذکر کنیم باید بگوییم امیرالمومنین علیه السلام هنگام ولادت حضرت عباس دریافتند که ایشان قهرمانی از قهرمانان اسلام خواهد شد و در برابر کفر و باطل عبوس و ترش رو و در برابر خیر و خوبی خوشرو و متمایل است نام زیبای عباس علیه السلام را بر ایشان نهاد که شاعر در وصف ایشان در کربلا چنین می گوید :
عبست وجوه القوم خوف الموت
و العباس فیهم ضاحک متبسّم
چهره های قوم دشمن از ترس مرگ در هم کشیده شده بود و عباس علیه السلام در بین آنها خندان و شادان بود .
عباس بن علی علیهماالسلام القاب فراوانی دارد که در این جا به مشهورترین آنها اشاره می کنیم ؛ اما کنیه مشهور ایشان ابوالفضل است که برخی معتقدند که ایشان فرزندی به نام فضل داشته اند و برخی دیگر همانگونه که در بیت زیر آمده است معتقدند او پدر و مؤسس فضل و کرم است.
أبا الفضل یا من أسس الفضل و الاباء
أبی الفضل إلا أن تکون له أبا
اباالفضل ای کسی که فضل وبزرگی را بنیان نهادی ، و فضل و بزرگی إبا دارد که کسی جز تو صاحب و موسس آن باشد .
و اما القاب ایشان وصفی است که اضافه به ایشان می شود و از صفات شخصی و نفسانی فرد حکایت می کند حضرت عباس علیه السلام نیز تعدادی از این القاب را در بردارند که حاکی از بزرگواری شخصیت و اخلاق ایشان است:
1- قمربنی هاشم: حضرت عباس علیه السلام در نهایت زیبائی و جمال بودند و نشانه ای از نشانه های زیبائی را داشتند به همین دلیل ماه بنی هاشم لقب گرفتند و همانگونه که چون ماهی در خاندان بلند مرتبه خویش بودند برای دنیای اسلام و هدایت بشریت چون ماه می درخشیدند و نور افکنی می نمودند.
2- سقّاء: و این لقب از بلند مرتبه ترین القاب ایشان است و دوست داشتنی ترین لقب برایشان سقّاء بود و این لقب زمانی به ایشان نسبت داده شد که ابن مرجانه ملعون در کربلا آب را به روی فرزندان اهل بیت بست و ایشان با شجاعت ، چندین مرتبه خود را به فرات رسانیدند و آب تهیه نمودند و کودکان و خاندان امام را سیراب نمودند.
3- بطل العَلقمیّ: (قهرمان علقمه): علقمه اسم نهری بود که ابوالفضل العباس در کنار آن به شهادت رسید و گرداگرد آن نیروهای ابن مرجانه بودند تا نگذارند ایشان از آب نهر استفاده نمایند. اما حضرت عباس به سپاه ایشان حمله نمودند و با قهرمانی شجاعانه خویش به نهر رسیدند و چندین نوبت آب تهیه نمودند که در مرتبه آخر در کرانه رود به شهادت رسیدند و به قهرمان علقمه مشهور شدند.
4- حامل اللواء (پرچمدار): و آن شریف ترین پرچم بود، پرچم سپاه سرور آزادگان اباعبدالله الحسین علیه السلام که مخصوص حضرت عباس بود و غیر از ایشان کسی از اصحاب و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله این پرچم را بر نمی داشت. البته پرچمداری در سپاه از مهمترین منصبهای سپاه بود که حضرت عباس از هنگام خروج امام از مدینه تا کربلا بر سر اباعبدالله الحسین¬علیه السلام در اهتزار نگه داشته بود. و از دست ایشان جز هنگامی که دستان مبارکش قطع شد برزمین نیافتاده بود.
5- کبش الکتیبة (پیشقراولان لشکر): از زیباترین القاب ایشان است که به بهترین فرمانده و رهبر سپاه داده می شود که با حسن تدبیر و شجاعت خویش ارتشی را هدایت می نماید.
6- العمید(مدیر و فرمانده): از بهترین القاب است که بر ایشان منسوب است زیرا ایشان بهترین و موثق ترین فرمانده لشکر اباعبدالله الحسین بود.
7- حامی الظعینه: در لغت عرب ظعینه به معنای زن هودج نشین می باشد. این لقب به معنای پشتیبان زنان هودج نشین است. چرا که دلگرمی زنان اهل حرم به بازوان توانمند حضرت عباس علیه السلام بود. ایشان حامی و پشتیبان اهل حرم بود از مدینه تا کربلا در پیاده شدن کودکان و مخدرات کمک رسان به ایشان بود.
8- باب الحوائج: این لقب از مشهورترین القاب ایشان در بین مردم است و ایمان دارند به اینکه هر کسی که حاجتی داشته باشد از ایشان بخواهد برآورده خواهد شد و معتقدند که حضرت عباس دری از درهای رحمت الهی و وسیله ای برای تقرب به خداست و این بدلیل جهاد مقدس ایشان در یاری رساندن به امام حسین علیه السلام در راه دین خداست. برخی از القاب مشهور ایشان عبارتند از:
1- ابوالقِربَة: صاحب مشک آب که برخی آن را کنیه حضرت عباس می دانند.
2- باب الحسین علیه السلام
3- عبد صالح
4- ضیغم
5- بَطل


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 3:14 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

آب‏رسانی

روز هفتم محرم، سه روز پیش از شهادت امام، عبیداللّه به عمر سعد نگاشت: «...به هوش باش! وقتی نامه‏ام به دستت رسید، به حسین(علیه‏السلام) سخت بگیر و اجازه نده از آب فرات حتی قطره‏ای بنوشد و با آنان همان کاری را بکن که آنان با بنده پرهیزگار خدا عثمان بن عفان کردند. والسلام.»1
امام، حضرت عباس(علیه‏السلام) را فرا خواند و سی سوار را به اضافه بیست پیاده با او همراه کرد تا بیست مشکی را که همراه داشتند، پر از آب نمایند و به اردوگاه امام بیاورند. پانصد سواره‏نظام دشمن در کرانه فرات استقرار یافته و مانع برداشتن آب شدند. حضرت عباس(علیه‏السلام) به مبارزه با نگاهبانان فرات پرداخت و افراد پیاده، مشک‏ها را پر کردند. وقتی همه مشک‏ها پر شد، حضرت عباس(علیه‏السلام) دستور بازگشت به اردوگاه را داد و محاصره دشمن را شکسته و توانست آب را به اردوگاه برساند.2
از آن پس حضرت عباس(علیه‏السلام) به «سقّا» مشهور شد.3 یکی از شعارهای بنی‏امیه در مقابله اهل‏بیت(علیهم‏السلام)خونخواهی عثمان بوده است. اما ادعای عبیداللّه در این نامه افترایی بیش نیست؛ زیرا امام علی(علیه‏السلام) و فرزندان او آب را بر عثمان نبستند و این قاتلین عثمان بودند که برای بیرون کشیدن او از خانه‏اش آب را به خانه او بستند و در واقع این امیرمؤمنان(علیه‏السلام)بود که در اعتراض به این حرکت، به امام حسین(علیه‏السلام) دستور داد تا به او و خانواده‏اش آب برساند.4

نمایندگی و سخنگویی از جانب امام

شب عاشورا یا تاسوعا عمر سعد در برابر لشکر خود ایستاد و فریاد کشید: «ای لشکریان خدا! سوار مرکب‏هایتان شوید و مژده بهشت گیرید». امام حسین(علیه‏السلام)جلوی خیمه‏ها بر شمشیر خود تکیه کرده بود. حضرت عباس(علیه‏السلام) با شنیدن سر و صدای لشکر دشمن، نزد امام آمد و عرض کرد: «لشکر حمله کرده است». امام حسین(علیه‏السلام)برخاست و به او فرمود:
«عباس! جانم به فدایت. سوار شو و نزد آنان برو و اگر توانستی، [حمله] آنان را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب آنان را از ما بازدار تا شبی را برای پروردگارمان به نماز بایستیم و او را بخوانیم و از او طلب آمرزش نماییم که او می‏داند من به نماز عشق می‏ورزم و خواندن قرآن و دعای بسیار و طلب بخشایش را دوست می‏دارم». حضرت عباس(علیه‏السلام) به سوی لشکرگاه دشمن رفت و موفق شد جنگ را به تأخیر بیندازد.5

ردّ امان‏نامه دشمن

آوازه دلاورمردی‏های حضرت عباس(علیه‏السلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنین افکنده بود که دشمن را بر آن داشت تا با اقدامی جسورانه، وی را از صف لشکریان امام جدا سازد. در این جریان، «شَمِر بن شُرَحْبیل (ذی الجوشن)» فردی به نام «عبداللّه بن ابی محل» را که حضرت امّ‏البنین(علیهاالسلام) عمه او می‏شد، به نزد عبیداللّه بن زیاد فرستاد تا برای حضرت عباس(علیه‏السلام)و برادران او امانی دریافت دارد. سپس آن را به غلام خود «کَرْمان» یا «عرفان» داد تا به نزد لشکر عمر سعد ببرید.6
شمر امان نامه را گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که می‏دانست این تلاش‏ها بی‏نتیجه است، شمر را توبیخ کرد؛ زیرا امان دادن به برخی نشان از جنگ با بقیه است. شمر که می‏انگاشت او از جنگ طفره می‏رود، گفت:
«اکنون بگو چه می‏کنی؟ آیا فرمان امیر را انجام می‏دهی و با دشمن می‏جنگی و یا به کناری می‏روی و لشکر را به من وامی‏گذاری؟» عمر سعد تسلیم شد و گفت: «نه! چنین نخواهم کرد و سرداری سپاه را به تو نخواهم داد. تو امیر پیاده‏ها باش!» شمر امان نامه را ستاند و به سوی اردوگاه امام به راه افتاد. وقتی رسید، فریاد برآورد: «أَیْنَ بَنُوا أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجایند؟
حضرت عباس(علیه‏السلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آن‏ها فرمود: «پاسخش را بدهید، اگر چه فاسق است».7 حضرت عباس(علیه‏السلام)به همراه برادرانش به سوی او رفتند و به او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا به ما امان می‏دهی، در حالی که پسر رسول‏خدا(صلی‏الله‏علیه‏وآله)امان ندارد؟!» شمر با دیدن قاطعیت حضرت عباس(علیه‏السلام)و برادرانش خشمگین و سرافکنده به سوی لشکر خود بازگشت.8
رفع یک شبهه
از گفتگویی که بین شمر و فرزندان امّ‏البنین(علیهاالسلام) صورت گرفت، شبهه‏ای در اذهان به وجود می‏آید که مراد شمر از جمله «أین بنو أختنا» چه بوده است؟ برخی گفته‏اند: بین عرب رسم بوده، دختران قبیله خود را خواهر صدا می‏زده‏اند. باتوجه به زندگی عشیره‏ای اعراب در آن دوران و انسجام ناگسستنی پیوندهای خونی در چنین جوامعی، بعید به نظر نمی‏رسد، چنین رسمی بین آنان حاکم بوده باشد. اما تا چه اندازه این انگاره درست و قابل اثبات باشد، معلوم نیست. در هر حال، روشن کردن نسبت خانوادگی امّ‏البنین(علیهاالسلام) با شمر تا اندازه‏ای می‏تواند مطلب را شفاف‏تر سازد.
گفتنی است: امّ‏البنین(علیهاالسلام) و شمر هر دو از قبیله «بنی‏کلاب» می‏باشند. نسب خانوادگی آنان این گونه است:
بنابراین امّ‏البنین(علیهاالسلام)از عموزادگان شمر می‏باشد. دلیل واضح‏تر این خطاب از سوی شمر، جنبه روانی و کارکرد روان‏شناختی آن است. بدین معنا که شمر با توجه به این که روحیات حضرت عباس(علیه‏السلام) را می‏شناخته، احتمال می‏داده که او امان‏نامه را نپذیرد. شمر با اتخاذ این لحن، می‏خواست که حضرت را متوجه پیوند خانوادگی‏اش با خود نماید و شرایط روحی عباس(علیه‏السلام) را برای پذیرش امان‏نامه بیشتر آماده سازد. گذشته از آن، شمر این سخن را در حضور دیگران و با صدای بلند اظهار می‏کند تا عرصه را بر حضرت بیشتر تنگ نموده و او را وادار به مصالحه نماید.

پاسداری از خیمه‏ها

شب عاشورا حضرت عباس(علیه‏السلام)پاسداری از حرم را بر عهده گرفت. اگر چه ایشان آن شب را از دشمن مهلت گرفته بود، ولی از پستی و دون‏مایگی آنان بعید نبود که پیمان‏شکنی کنند. آن شب، هنگامی که حضرت عباس(علیه‏السلام) از گفتگو با شمر در مورد پذیرش یا ردّ امان‏نامه بازگشت، زهیر نزد او رفت. زهیر دیر زمانی بود که با خاندان امام علی(علیه‏السلام) آشنایی داشت. او پرچمی را که در دست «عبداللّه بن جعفر بن عقیل» بود، گرفت. عبداللّه پرسید: «ای برادر! آیا در من ضعف و سستی‏ای دیده‏ای که پرچم را از من می‏گیری؟» زهیر پاسخ داد: «خیر، با آن کاری دارم». سپس نزد عباس(علیه‏السلام) آمد. حضرت بر مرکب خویش سوار و با نیزه‏ای در دست و شمشیری به کمر مشغول نگاهبانی بود.10 زهیر نزد او آمد و گفت: «آمده‏ام تا با تو سخنی بگویم». حضرت که بیم حمله دشمن را داشت، فرمود: «مجال سخن نیست، ولی نمی‏توانم از شنیدن گفتار تو بگذرم. بگو، من سواره می‏شنوم». زهیر جریان خواستگاری علی(علیه‏السلام) از امّ‏البنین(علیهاالسلام) را بیان کرد و انگیزه امام را از ازدواج با او یادآور شد و افزود: «ای عباس(علیه‏السلام)! پدرت تو را برای چنین روزی خواسته، مبادا در یاری برادرت کوتاهی کنی!» حضرت عباس(علیه‏السلام) از شنیدن این سخن خشمگین شد و سخت برآشفت و از عصبانیت آن قدر پایش را در رکاب اسب فشرد که تسمه آن پاره شد و فرمود: «زهیر! تو می‏خواهی با این سخنانت به من جرأت دهی؟! به خدا سوگند تا دم مرگ، از یاری برادرم دست بر نمی‏دارم و در پشتیبانی از او کوتاهی نخواهم کرد. فردا این را به گونه‏ای نشانت می‏دهم که در عمرت نظیرش را ندیده باشی».11

پرچمداری‏سپاه

صبح عاشورا، وقتی امام از نماز و نیایش فارغ شد، لشکر دشمن آرایش نظامی به خود گرفت و اعلان جنگ نمود. امام افراد خود را آماده دفاع کرد. لشکر امام از سی و دو سواره و چهل پیاده تشکیل شده بود. امام در چینش نظامی لشکر خود، زهیر را در «مَیمنة» و حبیب را در «مَیسره» گماشت و پرچم لشکر را در قلب سپاه، به دست برادر خود حضرت عباس(علیه‏السلام) داد.12

شکستن حلقه محاصره دشمن

در نخستین ساعت‏های جنگ، چهار تن از افراد سپاه امام حسین(علیه‏السلام) به نام‏های «عمرو بن خالد صیداوی»، «جابر بن حارث سلمانی»، «مجمع بن عبداللّه عائذی» و «سعد؛ غلام عمر بن خالد» حمله‏ای دسته جمعی به قلب لشکر کوفیان نمودند.
دشمن تصمیم گرفت آنان را محاصره نماید. حلقه محاصره بسته شد؛ به گونه‏ای که کاملاً ارتباط آن‏ها با سپاه امام قطع گردید. در این هنگام حضرت عباس(علیه‏السلام)با دیدن به خطر افتادن آن‏ها، یک تنه به سوی حلقه محاصره تاخت و موفق شد حلقه محاصره دشمن را شکسته و آن چهار تن را نجات بدهد، به طوری که وقتی آن‏ها از چنگ دشمن بیرون آمدند، تمام پیکرشان زخمی و خون آلود بود.13

کندن چاه برای تهیه آب

در میانه روز، آن گاه که تشنگی بر کودکان، زنان و حتی سپاهیان امام فشار شدیدی آورده بود، امام به حضرت عباس(علیه‏السلام)دستور داد اقدام به حفر چاه نماید؛ چرا که سرزمین کربلا بر کرانه رودی پر آب قرار داشت و احتمال آن می‏رفت که با کندن چاه به آب دست یابند. حضرت عباس(علیه‏السلام) مشغول کندن چاه شد. پس از مدتی کندن زمین، از رسیدن به آب از آن چاه ناامید گردید، از چاه بیرون آمد و در قسمت دیگری از زمین دوباره شروع به حفر چاه نمود، ولی از چاه دوم نیز آبی نجوشید.14

پیش فرستادن برادران برای نبرد

وقتی حضرت عباس(علیه‏السلام) بدن‏های شهیدان بنی‏هاشم و دیگر شهدا را بر گستره کربلا دید، برادران مادری خود، عبداللّه، جعفر و عثمان را فراخواند و به آن‏ها فرمود: «ای فرزندان مادرم! پیش بتازید تا جانفشانی شما را در راه خدا و رسول خدا(صلی‏الله‏علیه‏وآله) شاهد باشم». آنان که خون علی(علیه‏السلام) در رگ‏هایشان جاری بود، پیش تاخته و پس از مدتی نبرد با دشمن، پیش چشم حضرت عباس(علیه‏السلام) به شهادت رسیدند.15

شهادت فرزندان حضرت عباس(علیه‏السلام)

هنگامی که حضرت عباس(علیه‏السلام)به شهادت رسید، امام حسین(علیه‏السلام)خود را به او رسانید و وقتی که حالت او را مشاهده نمود، فریاد بی‏یاوری برآورد. «محمد» و «قاسم» فرزندان عباس(علیه‏السلام)صدای امام را شنیدند، نزد ایشان رفته و در پاسخ امام فریاد زدند: «در خدمت توایم ای سرور ما!»
امام فرمود: «بِشَهَادَةِ اَبِیکُمَا الکِفَایَة»؛ شهادت پدرتان بس است. اما آنان امتناع ورزیده و از امام اجازه گرفته، به میدان نبرد شتافتند و پس از پیکار با دشمن ابتدا محمد و پس از او قاسم به شهادت رسید.16 علامه «سید محسن امین»، نیز «عبداللّه بن عباس(علیه‏السلام)» را در شمار شهیدان کربلا ذکر می‏نماید،17 اما بنا به گزارش برخی دیگر از تاریخ‏نگاران، تنها «محمد» در کربلا به شهادت رسیده است.18

پیکار شجاعانه

حضرت با سه تن از جنگجویان دشمن روبه رو می‏شود، نخستین آنان، «مارد بن صُدَیف» بود. او دو زره نفوذناپذیر پوشیده، کلاهخودی بزرگ بر سر نهاده و نیزه‏ای بلند در دست گرفته بود. وقتی به میدان آمد، نیزه‏اش را به حمایل سینه حضرت فرو کرد. عباس(علیه‏السلام) سر نیزه او را گرفت و پیچاند و نیزه‏اش را از دستش بیرون آورد و او را با نیزه خودش هلاک کرد.19
نفر دوم، «صَفوان بن ابطح» بود که در پرتاب سنگ و نیزه مهارت فراوان داشت. او پس از چند لحظه رویارویی، مجروح شد، ولی بخشش حضرت، زندگی دوباره به او بخشید.
سومین رزم‏آور «عبداللّه بن عقبة غَنَوی» بود. حضرت، پدر او را می‏شناخت و برای این که کشته نشود، مهرورزانه به او گفت: «تو نمی‏دانستی که در این جنگ با من روبه‏رو می‏شوی. به سبب احسانی که پدرم به پدرت کرده‏است، از جنگ با من دست بردار و برگرد». خیرخواهی حضرت در او اثر نکرد و به جنگ پرداخت. ساعتی نگذشته بود که شکست خورد و مفتضحانه از میدان نبرد گریخت.20

پی نوشت :

1ـ نهایة الارب، ج20، ص427؛ بغیة‏الطلب، ج6، ص262.
2ـ تاریخ‏الطبری، ج5، ص412؛ نفس‏المهموم، ص214؛ الکامل‏فی‏التاریخ، ج3، ص283؛ تذکرة الخواص، ص248؛ اعیان‏الشیعه، ج7، ص43؛ مقاتل‏الطالبیین، ص78.
3ـ تسلیة‏المجالس، ج2، ص264؛ الثقات، ج1، ص559؛ السیرة النبویة، ج1، ص559؛ بحارالانوار، ج44، ص378 ؛ مُثیر الاحزان، ص51.
4ـ مروج‏الذهب، ج2، ص701.
5ـ الإرشاد، ج2، ص92؛ مناقب آل‏ابی‏طالب، ج4، ص98؛ بحارالأنوار، ج44، ص391؛ تاریخ الطبری، ج5، ص416؛ اعیان الشیعة، ج7، ص430؛ تجارب الامم، ج2، ص68.
6ـ تاریخ‏الطبری، ج5، ص415؛ الفتوح، ج5، ص166؛ الکامل‏فی‏التاریخ، ج3، ص284.
7ـ مقتل الحسین(ع) للخوارزمی، ج1، ص246؛ عمدة الطالب، ص394؛ اللهوف، ص88.
8ـ الإرشاد، ج2، ص91؛ بحارالأنوار، ج44، ص390، اعلام‏الوری، ص233؛ مقتل‏الحسین(ع) للخوارزمی، ج1، ص246؛ الکامل‏فی‏التاریخ، ج3، ص284؛ المنتظم، ج5،پص337.
9ـ جمهرة النسب، ج2، ص321.
10ـ وسیلة الدارین، ص270 ؛ مقتل‏الحسین(ع) بحرالعلوم، ص314؛ معالی‏السبطین، ج1، ص443.
11ـ مقتل‏الحسین(ع) بحرالعلوم، ص314؛ کبریت الأحمر، ص386؛ بطل‏العلقمی، ج1، ص97.
12ـ شرح الاخبار، ج3، ص182؛ بحارالأنوار، ج45، ص4؛ تذکرة‏الخواص، ص251 ؛ الأخبارالطوّال، ص256.
13ـ تاریخ‏الطبری، ج5، ص446؛ الکامل‏فی‏التاریخ، ج3، ص293؛ اعیان‏الشیعة، ج7، ص430؛ معالی‏السبطین، ج1، ص443؛ العیون‏العبری، ص126.
14ـ ینابیع‏المودة، ج2، ص340؛ المنتخب، ج2، ص441؛ مقتل‏ابی‏مخنف، ص57؛ بطل‏العلقمی، ج2، ص357.
15ـ الامالی‏الخمیسیة، ج1، ص175؛ بحارالأنوار، ج45، ص38؛ مقاتل‏الطالبیین، ص54؛ اعلام الوری، ص243؛ الإرشاد، ج2، ص113.
16ـ بطل‏العلقمی، ج3، ص433.
17ـ اعیان‏الشیعة، ج1، ص610.
18ـ بحارالانوار، ج45، ص62؛ مناقب آل‏ابی‏طالب، ج4، ص12؛ العوالم، ج17، ص343.
19ـ کبریت الأحمر، ص387.
20ـ همان.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 3:11 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

بهترین الگو و اسوه برای منتظرانِ حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه، حضرت ابوالفضل علیه السلام است؛ برای پی بردن به این حقیقت؛ گرچه زیارات آن بزرگوار مملو از درس‌های فراوانی مانند: تسلیم، تصدیق، وفا، بصیرت، یاری، خیرخواهی، ایثار، ابد و خضوع در برابر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است ولی ما در اینجا به رجز‌ها و حماسه‌سراییهای آن بزرگوار می‌پردازیم:
اشعار، شعارها و رجزهاى هر شخصى، برگرفته از شعور، افکار و امیال اوست. رجز مکنونات قلبى را به منصه ظهور مى­گذارد. از این رو رجزهاى حضرت عباس علیه السلام را یک بار دیگر مرور مى کنیم تا رهیافت و درسى براى این عصر و زمان باشد.
حضرت عباس علیه السلام به هنگام حمله براى آب آوردن چنین رجز مى خواند.
نَفْسى لِسِبْطِ الْمُصْطَفَى الطُّهرِ وِقى***اِنّى اَنَا الْعَبّاسُ اَغْدُو بِالسّقاء[1]
جان من فداى فرزند پاک مصطفى باد. منم عباس که با مشک براى سیراب کردن تشنگان مى آیم.
عاشقان امام زمان(علیه السلام) در دعاى ندبه چند بار «بنفسى انت»; جانم فدایت را مى گویند، امّا آیا مانند عباس علیه السلام براى امام زمانشان هستند؟
قمر بنى هاشم علیه السلام بعد از خارج شدن از شریعه فرات فرمود:
هذا الحسین واردَ المنونِ***و تشربین باردَ المعین[2]
اینک حسین وارد میدان جنگ شده است و تو آب خنک و گوارا مى نوشى؟!
با توجه به این فرمایش، یاوران امام مهدى علیه السلام در این برهه از زمان چه باید بگویند؟ و مهدى زیستى چگونه باید باشد؟ امام زمانى که در زندان غیبت[3] به سر مى برد، آیا من باید سرگرم دنیاى خویش باشم؟! هیهات؛هرگز
هنگامى که دست راست او در راه یارى امام زمانش علیه السلام قطع گردید، فرمود:
وَاللّهُ اِنْ قَطَعْتُمْ یمینى***اِنّى اُحامى اَبَدَاً عَنْ دِینى
وَ عَنْ اِمامِ صادِقِ الْیَقینِ***نجل النّبىِ الطّاهِرِ الاَْمینِ[4]
به خدا سوگند، گرچه دست راست مرا قطع کردید، ولى من تا آنجا که زنده هستم، از آئین خود و از امام و پیشوایم که در ایمان خود صادق و فرزند پیامبر پاک و امین است، دفاع خواهم نمود.
مقرم در این خصوص مى نویسد: وقتى دست راست عباس را قطع کردند
فَلَمْ یَعْبَأ بِیَمینِهِ بَعَدَ اَنْ کانَ هَمُّهُ ایصالُ الْماءِ اِلى اَطْفالِ الْحُسین(علیه السلام); او به قطع شدن دستش توجهى نکرد و قصدش این بود که هر چه زودتر آب را به اهل بیت و کودکان امام حسین برساند.[5]
اگر ما در راه یارى امام عصر علیه السلام دچار زحمت و سختى شویم، آیا جانانه، کار و فعالیت را دنبال مى کنیم؟
فَجادَ بِالْیَمینِ وَالشِّمالِ***لِنُصْرَة الدین وَ حِفْظِ الاْل[6]
پس دست راست و چپش را ]در راه خدا[ بخشید، تا که دین یارى شود و خاندان رسالت حفظ گردد.
چقدر از زندگى ما وقف یارى رساندن به امام زمانمان علیه السلام است؟ و تا چه اندازه حاضریم، او را یارى کنیم؟ هر کس خوب فکر کند و خود را محک بزند؟
اَلْمَوْتُ تَحْتَ ضَبابِ السَّیفِ مَکْرَمَةٌ***اِنْ کانَ مِنْ بَعدِهِ اِسکانَ جَنّاتِ
لا تَأسِفَنَّ عَلَى الدُّنیا وَلِذَّتِها***فَعِنْدَ جَدِّى تُغفَرْ کُلُّ زَلاّتِ
مرگ در پرتو شمشیر، مایه بزرگوارى و عظمت است، هرگاه پس از آن موجب سکونت در بهشت گردد.
براى دنیا و لذّت هاى آن هرگز غصّه و افسوس مخور، و بدان که تنها در پیشگاه جدّ من، همه لغزش ها آمرزیده خواهد شد.[7]
اگر ما چشم به شفاعت این خاندان داریم! باید براى آن روز سرمایه گذارى و سپرده گذارى نماییم. و هیچ سرمایه اى بهتر از یارى ولى عصر علیه السلام نیست. از این رجز مى­آموزیم که از دنیا و لذّت هاى زودگذر آن چشم بپوشیم و جان خود را در راه امام زمان علیه السلام به سختى بیاندازیم.
و هنگامى که با تیغ برّان دشمنان امام زمانش را پراکنده مى ساخت، فرمود:
اَذُبُّ عَنْ سبط النَّبِىِّ اَحْمَدِ***اَضْرِبُکُمْ بِالصّارِمِ المُهَنَّدِ
از حریم سبط پیامبر اسلام حضرت احمد صل الله علیه و آله حمایت مى کنم، و با شمشیر استوار و برّان شما را سرکوب مى نمایم.
امروز، دشمنان شیعه از هر سو و به هر طریق، امامت و ولایت را مورد حمله قرار مى دهند. صهیونیسم جهانخوار با حربه هاى فیلم، اینترنت و... مهدویت را مورد آماج حمله هاى خود قرار داده است. و این مسئله مى طلبد که هر کس، به هر طریقى از کیان شیعه، خصوصاً مهدویت دفاع کند. هر کسى در هر پستى با بذل وقت، توان و... باید مانند حضرت عباس علیه السلام به یارى امام زمان علیه السلام شتافته و اکتفاء به کم ننماید.
خلاصه آنکه روح رجزهاى حضرت عباس(علیه السلام) چهار مطلب مهم است که عبارتند از:

فدایى، حامى، ساعى و مواسى

فدایى
قمر بنى هاشم(علیه السلام) فدایى مولاى خویش بود، هر آنچه داشت، حتى دو فرزند دلبند خویش را تقدیم امام زمانش علیه السلام[8] و فداى دین کرد. لذا در زیارت ناحیه مقدسه از زبان امام هادى علیه السلامچنین مى خوانیم
اَلْفادِى لَهُ; آنکه خود را فداکارانه فداى برادر نمود.[9]
امام زمان علیه السلام هم فدایى مى خواهد. کسى را مى خواهد که حاضر باشد، همه هستى اش را فداى او علیه السلامکند.
حامى
تندیس نهایتِ حمایت، باب الحوائج، قمر بنى هاشم علیه السلاماست، حمایت او از امام زمانش علیه السلام بسیار روشن و تابناک در رجزهاى او پیداست. لذا در زیارت روز عرفه عرضه مى داریم
فَنِعم الاخُ الصّابِرُ الْمُجاهِدُ الْمُحامِىُ النّاصِرُ[10]
شما برادرى نیکو و با صبر و شکیبا بودى که مجاهده و حمایت و یارى و دفاع از برادرت نمودى
اکنون بیاندیشیم، چند درصد از وقت و زندگى ما در راه حمایت از امام زمان علیه السلام صرف مى شود.
ساعى
نماد نهایتِ تلاش براى اهداف امام حسین علیه السلام ؛ دلاور نینوا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلاماست و رجزهاى او علیه السلام گویاى این حقیقت است که لحظه اى بى تفاوت، بهانه جو، فرار از میدان کار و عمل سپرى نکرد. اگر دست در بدن ندارد، از حرکت نمى ایستد، لذا امام هادى علیه السلام در تعریف از مقام عباس مى فرماید:
اَلسّاعِى اِلَیهِ بِمائِهِ[11]; آنکه تلاش بسیار براى آب رسانى به سوى لب تشنگان نمود.
اگر آن روز، خواست امام حسین علیه السلام رساندن آب به خیام بود. عباس علیه السلام تلاش وافرى نمود. امروز خواست امام زمان علیه السلام رساندن معارف ناب اسلامى و حقایق مهدوى به تشنگان عالم است. لذا چگونه باید تلاش نمود؟
مواسى
مواسى از مواسات به معناى کمک، یارى و همدردى است. و در اصل به معنى بریدن مى آید. در نتیجه به معنى شدت دلبستگى و همبستگى است قمر بنى هاشم علیه السلام از همه دنیا بریده، و پیوند با برادرش و امام زمانش سالار شهیدان علیه السلام داشت و عارفانه و عاشقانه در خدمت مولایش بود. لذا امام هادى علیه السلام این گونه سلام مى فرستد:
اَلسَّلامُ عَلى اَبِى الْفَضْلِ العَبّاسِ بنِ اَمِیرِ الْمُؤمِنینَ، اَلْمُواسِى اَخاهُ بِنَفْسِهِ;
سلام بر ابوالفضل العباس پسر امیرمؤمنان، آنکه با کمال مواسات، جانش را نثار برادرش حسین علیه السلام کرد.
و در زیارت روز عرفه عرضه مى داریم:
فَنِعْمَ الاَخُ الْمُواسى; نیکو برادرى در فداکارى بودى.
و در زیارت عید فطر و عید قربان عرضه مى داریم:
اَلسَّلامُ عَلَیکَ ایّها الْعَبْدُ الصّالِحُ وَالصِّدّیقُ المُواسى اَشْهَدُ... واسیت بنفسک;
درود بر شما، اى بنده شایسته و صادق فداکار، شهادت مى دهم که شما با تمام وجودت فرزند رسول خدا صل الله علیه و آله را همدردى نمودى.
و چه زیبا سروده است:
وَمْن واساهُ لاَُثینیه شَىءٌ***وَجادَلَهُ عَلى عَطَشِ بِماء
با حسین علیه السلام مواسات نمود و هیچ چیزى او را از مواسات با برادر منصرف نکرد و در حال شدت تشنگى به آب رسید ولى آب ننوشید.

پی نوشت :

[1]. بحارالانوار، ج 45، ص 40.
[2]. ناسخ التواریخ، ج 2، ص 345.
[3]. ابوبصیر از امام باقر(علیه السلام) نقل مى کند که آن حضرت، در ضمن بیان شباهتهاى حضرت مهدى(علیه السلام) با برخى از انبیاى گذشته فرمود: «فى صاحِبِ هذا الامر... سنّة من یوسف... وامّا من یوسف فالسجن والغیبة» کمال الدین، باب 32، ح 11.
[4]. ناسخ التواریخ، ج 2، ص 345.
[5]. مقتل مقرم، ص 269.
[6]. سردار کربلا، ص 212.
[7]. پرچمدار نینوا، ص 176.
[8]. علاّمه سید محسن امین دو پسر حضرت ابوالفضل(علیه السلام) (محمّد، عبداللّه) را در شمار شهیدان کربلا ذکر کرده است. اعیان الشیعة، ج 1، ص 610 و محدّث کبیر، ابن شهر آشوب، یک پسر حضرت عباس(علیه السلام) (محمد) را جزء شهداى کربلا شمرده است. مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 112، نقل از پرچمدار نینوا، ص 77.
[9]. اقبال الاعمال، ج 3، ص 74; بحارالانوار، ج 45، ص 66.
[10]. مفاتیح الجنان، زیارت حضرت عباس(علیه السلام) در روز عرفه.
[11]. اقبال الاعمال، ج 3، ص 74; بحارالانوار، ج 45، ص 66.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 3:10 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

چه کم و کسری در زندگی عباس بن علی، همان طوری که مقاتل معتبر نوشته‏ اند، وجود دارد؟ قبلا اگر نبود برای ابوالفضل جز همین یک افتخار، با ابو الفضل کسی کاری نداشت. با هیچ کس غیر از امام حسین کاری نداشتند.خود امام حسین هم فرمود اینها فقط به من کار دارند و اگر مرا بکشند به هیچ کس دیگر کاری ندارند. وقتی که شمر بن ذی الجوشن از کوفه می‏خواهد حرکت کند بیاید به کربلا،یکی از حضاری که در آنجا بود و از طرف مادر[با ابوالفضل علیه السلام]خویشاوندی داشت،به ابن زیاد اظهار کرد که بعضی از خویشاوندان مادری ما همراه حسین بن علی هستند،خواهش می‏کنم امان نامه‏ای برای آنها بنویس.ابن زیاد هم نوشت.شمر خودش هم در یک فاصله دور[با ابو الفضل علیه السلام نسبت داشت،]یعنی از قبیله‏ای بود که قبیله ام البنین با آنها نسبت داشتند.در عصر عاشورا این پیام را شخص او آورد.حالا عظمت را ببینید،ادب را ببینید! این مرد پلید آمد کنار خیمه حسین بن علی علیه السلام فریادش را بلند کرد:«این بنوا اختنا ، این بنو اختنا» خواهرزادگان ما کجا هستند؟ خواهرزادگان ما کجا هستند؟ ابو الفضل در حضور ابا عبد الله نشسته بود و برادرانش همه آنجا بودند.اصلا جوابش را ندادند تا امام فرمود: «اجیبوه و ان کان فاسقا» جوابش را بدهید هر چند آدم فاسقی است. آقا که اجازه داد ، جواب دادند.آمدند گفتند:«ما تقول؟» چه می‏گویی؟ شمر گفت: مژده و بشارتی برای شما آورده‏ام، از امیر عبید الله برای شما امان آورده‏ام ، شما آزادید ، الآن که بروید جان به سلامت می‏برید.گفتند:خفه شو! خدا تو را لعنت کند و آن امیرت ابن زیاد و آن امان نامه‏ای که آورده‏ای. ما امام خودمان، برادر خودمان را اینجا رها کنیم به موجب اینکه ما تامین داریم؟!
در شب عاشورا اول کسی که نسبت ‏به ابا عبد الله اعلام یاری کرد، همین برادر رشیدش ابوالفضل بود. بگذریم از آن مبالغات احمقانه‏ای که می‏کنند، ولی آنچه که در تاریخ مسلم است، ابوالفضل بسیار رشید ، بسیار شجاع،بسیار دلیر، بلند قد و خوشرو و زیبا بود (و کان یدعی قمر بنی‏هاشم)که او را«ماه بنی‏هاشم‏» لقب داده بودند.اینها حقیقت است.شجاعتش را البته از علی علیه السلام به ارث برده است.داستان مادرش حقیقت است که علی به برادرش عقیل فرمود:عقیل!زنی برای من انتخاب کن که‏«ولدتها الفحولة‏»از شجاعان به دنیا آمده باشد.«لتلد لی فارسا شجاعا» دلم می‏خواهد از آن زن فرزند شجاع و دلیری به دنیا بیاید. عقیل، ام البنین را انتخاب می‏کند و می‏گوید این همان زنی است که تو می‏خواهی.تا این مقدار حقیقت است.آرزوی علی در ابوالفضل تحقق یافت. روز عاشورا می‏شود ، بنابر یکی از دو روایت ، ابوالفضل می‏آید جلو، عرض می‏کند برادرجان ، به من هم اجازه بفرمایید، این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمی‏آورم ، می‏خواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما کنم. من نمی‏دانم روی چه مصلحتی- خود ابا عبد الله بهتر می‏دانست- فرمود: برادرم!حالا که می‏خواهی بروی، پس برو بلکه بتوانی مقداری آب برای فرزندان من بیاوری.(این را هم عرض کنم: لقب‏«سقا»(آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون یک نوبت‏یا دو نوبت دیگر در شبهای پیش ابوالفضل توانسته بود برود،صف دشمن را بشکافد و برای اطفال ابا عبد الله آب بیاورد.این جور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند،خیر،سه شبانه روز بود که[از آب]ممنوع بودند،ولی در این خلال توانستند یکی دو بار آب تهیه کنند.از جمله در شب عاشورا تهیه کردند، حتی غسل کردند، بدنهای خودشان را شستشو دادند). فرمود: چشم.
حالا ببینید چه منظره با شکوهی است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاوری است ، چقدر انسانیت است،چقدر شرف است، چقدر معرفت است،چقدر فداکاری است!یکتنه خودش را به این جمعیت می‏زند. مجموع کسانی را که دور این آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشته‏اند. خودش را وارد شریعه فرات می‏کند.اسب خودش را داخل آب می‏برد.این را همه نوشته‏اند:اول، مشکی را که همراه دارد پر از آب می‏کند و به دوش می‏گیرد.تشنه است،هوا گرم است،جنگیده است،همین طوری که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست می‏برد زیر آب،مقداری آب با دو مشت‏خودش تا نزدیک لبهای مقدس می‏آورد.آنهایی که از دور ناظر بوده‏اند گفته‏اند اندکی تامل کرد،بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روی آب ریخت.آنجا کسی ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید،اما وقتی بیرون آمد یک رجزی خواند که در این رجز مخاطب خودش بود نه دیگران.از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید.دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب می‏کند،می‏گوید:
یا نفس من بعد الحسین هونی
و بعده لا کنت ان تکونی
هذا الحسین شارب المنون
و تشربین بارد المعین
هیهات ما هذا فعال دینی
و لا فعال صادق الیقین (1)
ای نفس ابو الفضل!می‏خواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانی.حسین دارد شربت مرگ می‏نوشد،حسین با لب تشنه در کنار خیمه‏ها ایستاده است و تو می‏خواهی آب بیاشامی؟ !پس مردانگی کجا رفت؟شرف کجا رفت؟مواسات کجا رفت؟همدلی کجا رفت؟مگر حسین امام تو نیست؟مگر تو ماموم او نیستی؟مگر تو تابع او نیستی؟هرگز دین من به من اجازه نمی‏دهد،هرگز وفای من به من اجازه نمی‏دهد.ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد،خواست از داخل نخلستان برگردد(قبلا از راه مستقیم آمده بود)چون می‏دانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد.تمام همتش این است که این آب را به سلامت‏برساند،برای اینکه مبادا تیری بیاید و به این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود.در همین حال بود که یکمرتبه دیدند رجز ابوالفضل عوض شد.معلوم شد حادثه تازه‏ای پیش آمده است.فریاد کرد:
و الله ان قطعتموا یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام صادق الیقین
نجل النبی الطاهر الامین
به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید،من دست از دامن حسین بر نمی‏دارم.
طولی نکشید که رجز عوض شد:
یا نفس لا تخش من الکفار
و ابشری برحمة الجبار
مع النبی السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یساری (2)
در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است.این گونه نوشته‏اند:با آن هنر فروسیتی که[در او]وجود داشته است،به هر زحمت‏بود این مشک آب را چرخاند و خودش را روی آن انداخت.دیگر من نمی‏گویم چه حادثه‏ای پیش آمد،چون خیلی جانسوز است. ولی اشعاری است از مادرش ام البنین،چون شب تاسوعا معمول است که ذکر مصیبت این مرد بزرگ می‏شود،آن را هم عرض می‏کنم.
ام البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود ولی در کربلا نبود،در مدینه بود.در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند.این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع می‏آمد و در آنجا برای فرزندان خودش نوحه‏سرایی می‏کرد.نوشته‏اند اینقدر نوحه‏سرایی این زن دردناک بود که هر که می‏آمد گریه می‏کرد،حتی مروان حکم که از دشمن‏ترین‏دشمنان بود.
این زن گاهی در نوحه‏سرایی خودش همه بچه‏هایش را یاد می‏کند و گاهی بالخصوص ارشد فرزندانش را.ابوالفضل،هم از نظر سنی ارشد فرزندان او بود،هم از نظر کمالات جسمی و روحی.
من یکی از دو مرثیه‏ای را که از این زن به خاطر دارم برای شما می‏خوانم.به طور کلی عربها مرثیه را خیلی جانسوز می‏خوانند.این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهی این گونه می‏خواند،می‏گوید:
یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید
ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد
لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منک احد (3)
می‏گوید ای چشم ناظر،ای چشمی که در کربلا بودی و آن مناظر را می‏دیدی،ای کسی که در کربلا بودی و می‏دیدی،ای کسی که آن لحظه را تماشا کردی که شیر بچه من ابوالفضل از جلو،شیر بچگان دیگر من پشت‏سرش بر این جماعت پست‏حمله برده بودند،ای چنین شخصی، ای حاضر وقعه کربلا،برای من یک قضیه‏ای نقل کرده‏اند،من نمی‏دانم راست است‏یا دروغ، آیا راست است؟به من این جور گفته‏اند،در وقتی که دستهای بچه من بریده بود،عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد،آیا راست است؟بعد می‏گوید ابوالفضل،فرزند عزیزم! من خودم می‏دانم اگر تو دست می‏داشتی مردی در جهان نبود که با تو روبرو بشود.اینکه آمدند چنین جسارتی کردند برای این بود که دستهای تو از بدن بریده شده بود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم‏و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

پی نوشت :

1) بحار الانوار،ج 45/ص 41.
2) همان،ص 40.
3) منتهی الآمال،ج 1/ص‏386.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:31 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

مصیبت وارده

حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى منبرى معروف اصفهان از قول صدیق شریفشان فرمود: دو چیز در حرم دیدم ، یکى : در صحن آقا حضرت قمر بنى هاشم ع و آن در شب جمعه اى بود که من وعِدّه دیگرى مشغول کار بودیم ، دیدم یک دسته پرنده که مثل مرغابى بودند آمدند دور گنبد امام حسین علیه السلام و دور گنبد حضرت اباالفضل ع دور زدند مثل اینکه مى خواستند تعظیم کنند سر فرود آوردند و رفتند، ما دست از کار کشیدیم و به این صحنه نگاه مى کردیم .
دوم : شب که آمدیم حرم آقا اباالفضل علیه السلام ، جوانى را مشاهده کردیم که به مرض روانى مبتلا بود و سه چهار نفر هم از عهده او برنمى آمدند، و با زنجیر پایش را به ضریح بسته بودند.
زیارت و کارهایمان را کردیم و به منزل رفتیم و صبح آمدیم که زیارت کنیم و به کار مشغول شویم دیدیم این جوانى که هیچکس از عهده او بر نمى آمد، آرام شده ، ولى زنجیر هنوز به پایش بسته است ، اما طرف دیگر زنجیر که به ضریح بسته بود باز شده است .
خادم زنجیر را هم از پایش باز کرد، و زوار نیز به جوان پول مى دادند.
به پدرش گفتیم : فرزند شما چه مرضى داشت ؟!
پدرش گفت : این فرزند یک قسم نا حق به حضرت خورده بود، و از آن ساعت حواس پرتى پیدا کرد، هر جا هم که بردیم نتیجه اى نگرفتیم ، آوردیمش اینجا و متوسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام شدیم خلاصه حضرت شفایش دادند.
فردا شب هم که او را دیدیم داشت وضو مى گرفت که به حرم آقا حضرت امام حسین علیه السلام برود.

فقط روضه ابوالفضل

حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى از قول حاج آقاى مولانا از مداحین بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ایام عاشورا براى تبلیغ به آبادان مى رفتیم ، یکسال یک آقا سیدى که ظاهراً اهل گلپایگان یا از شهر دیگرى بود، با ما همراه شد، تا اینکه دهه محرم تمام و وقت رفتن گردید، دیدم خیلى ناراحت است .
رفتم جلو و گفتم : آقا سید چرا ناراحتى ؟! گفت : حقیقتش ما ایّام محرم توى شهرمان روضه خوانى داشتیم ، ولى امورات ما نمى گذشت ، امسال خانواده به ما پیشنهاد دادند که به خوزستان بیایم تا شاید بتوانم از طریق تبلیغ در شهرستان دیگر وضعمان را تغییر دهیم .
اینجا هم چیزى برایمان نداشت و دست خالى دارم برمى گردم و نمى دانم جواب زن و بچّه هایم را چه بدهم .
آقایى که مسئول کار ما بود، فرمود: بلیط برایتان مى گیرم و یک مقدار هم پول دادند، امّا این جواب کار را نمى داد، آقا سید ناراحت و سر در گریبان بود، که یک وقت یک سید عربى آمد و به او فرمود: آیا روضه مى خوانى ؟ گفت : بله ، ولى بلیط برگشت دارم .
فرمود: بلیطت را عوض مى کنیم ، گفت : دست شما درد نکند. در این هنگام سید عرب دست او را گرفت و برد.
بقیه داستان را از زبان خودش نقل میکنم : گفت :
مرا از این طرف شط به طرف دیگر شط برد، و از روى پل کوچکى عبور کردیم به نخلستان رسیدیم ، مرا وارد یک حسینیّه بزرگى کردند که جمعیّت زیادى در آنجا آمده بودند، و آقا سیدى هم براى آنها نماز مى خواند، و همه افراد آنجا سید بودند و به من گفتند: فقط روضه اباالفضل علیه السلام را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب براى اینها روضه حضرت اباالفضل مى خواندم ، تا اینکه دهه تمام شد.
وقتى که مى خواستم بیایم ، جعبه اى با یک بسته پارچه برایم آوردند. و بعد فرمودند: این ها نذر آقا اباالفضل ع است و کلیدش را هم به من دادند، من با خودم گفتم : شاید مثلاً 100 تومان یا 200 تومان است ، ولى وقتى باز کردم ، دیدم جعبه پر از پول است . امّا به من گفتند: اینجا همین یک دفعه بود، دیگه اینجا را پیدا نمى کنى ، این دو تا بقچه را هم ببر براى دو تا دخترهایت که خانمت گفته بود: براى دخترهایمان چیز مى خواهیم .
بعد که به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقایى که بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را این طرف و آن طرف نفرست ما خودمان کارتان را سر و سامان مى دهیم .
هم اکنون این آقا وضع زندگانیش عالى است .

زوار ما را گرامى دار

مداح بااخلاص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام حضرت حاج آقا محمد خبازى معروف به مولانا فرمود: یکى از این سالها که کربلا رفتم ایام عاشورا و تاسوعا بود. عربها عادتشان این است که ایام عاشورا در کربلا عزادارى کنند و از نجف هم براى شرکت در عزا به کربلا مى آیند، ولى آنان در موقع 28 صفر در نجف عزادارى مى کنند و از کربلا هم براى عزادارى به نجف مى روند.
صبح بیست و هفتم صفر از نجف به کربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسینیه رفتم و در آنجا خوابیدم ، بعد از ظهر که به زیارت حضرت اباالفضل علیه السلام و زیارت امام حسین علیه السلام مشرف شدم ، دیدم خلوت است حتى خدام هم نیستند و مردم کم رفت و آمد مى کنند، گفتم : پس مردم کجا رفتند. گفتند: امشب شب بیست هشتم صفر است اکثر مردم از کربلا به نجف مى روند و در عزادارى پیغمبر ص و امام حسن علیه السلام شرکت مى کنند.
من خیلى ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام آمدم و عرض کردم : آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به کربلا آمده ام ، یک وسیله اى جور کنى تا به نجف برگردم .
آمدم سر جاده ایستادم ولى هر چه ایستادم وسیله اى نیامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من مى خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولى از وسیله نقلیه خبرى نبود. بار سوم آمدم سر جاده ایستادم ، دیدم یک فولکس واگن کرمى رنگ جلوى پاى من ترمز کرد.
گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف مى آیى .
گفتم : بله گفت : تَفَضَّلْ، یعنى : بفرمائید بالا.
من عقب فولکس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصى بود که چپى و عقالى بر روى سرش بود.
از آینه ماشین گریه کردن او را دیدم ، از او پرسیدم : حاجى قضیه چیه ؟ چرا گریه مى کنى ؟!
گفت : نجف بشما مى گویم .
آمدیم نجف ، دَرِ یک مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچى را که آشنایش ‍ بود صدا زد و گفت : این محمد آقا چند روزى که اینجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ایشان چیزى نگیر.
بعد به من آدرس داد که هر وقت کربلا آمدى به این آدرس به خانه ما بیا. گفتم : اسم شما چیست ؟ گفت : من سید تقى موسوى هستم . گفتم : از کجا مى دانستى که من مى خواهم به نجف بیایم .
گفت : بعداً برایت به طور کامل تعریف مى کنم اما اکنون به تو مى گویم .
من عیالى داشتم که سر زائیدن رفت ، بچه اش که دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشکلات بزرگش کردم ، یکى دو سال بعد عیال دیگرى گرفتم ، مدتى با آن زندگى کردم ، و این روزها پا به ماه بود، من دیدم که ناراحت است و دکتر دم دست نداشتم ، به زن همسایه مان گفتم : برو خانه ما که زنم حالش خوب نیست و خودم به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام آمدم و گفتم : آقا من دیگه نمى توانم ، اگر این زن هم از دستم برود زندگیم از هم مى پاشد، من نمى دانم ، و با دل شکسته و گریه زیاد به خانه آمدم .
دیدم عیالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، یک نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.
گفتم : محمد آقا کیست ؟
گفت : من در حال درد بودم و حالم غیر عادى شد در این هنگام حضرت اباالفضل علیه السلام را دیدم . فرمودند: ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنایت مى کند.
به شوهرت بگو: این زائر ما را به نجف ببرد. خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بیاورم .
من بعد از زیارت به کربلا آمدم ، منزل ایشان رفتم ، دیدم دو دختر دوقلوى او و عیالش بحمدالله همه صحیح و سالم هستند واز من پذیرائى گرمى کردند بخاطر آنکه زائر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام بودم .

قبر کوچک

در زمان مرحوم علامه بحرالعلوم رضوان الله تعالى علیه ، قبر مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباس ع خراب شد. به علامه بحرالعلوم خبر دادند که قبر مقدّس حضرت عباس علیه السلام دارد خراب مى شود، علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شریف ترمیم و تعمیر شود.
بنا بر این شد که روز معین به اتفاق استاد بناء به سرداب مقدس بروند و قبر را تجدید عمارت کنند.
در روز مقرر علامه همراه استاد بنا وارد سرداب و زیر زمین شدند.
معمار نگاهى بقبر و نگاهى به علامه کرد و گفت : آقا اجازه مى فرمائید سؤالى بکنم ؟
فرمود: بپرس ؟
استاد بناء گفت : ما تا حالا خوانده و شنیده بودیم مولاناالعباس ع اندامى موزون و رشید و قد بلند و چهارشانه داشته ، بطورى که وقتى سوار بر اسب مى شده زانوهایش برابر گوشهاى اسب قرار مى گرفته .
پس بنابر این باید قبر مقدس هم بزرگ و طولانى باشد، ولى من مى بینم صورت قبر کوچک است ؟!
آیا شنیده هاى من دروغ است ، یا کوچکى قبر علت خاصى دارد؟!
علامه بحرالعلوم بجاى جواب سر بدیوار گذاشت و سخت گریه کرد.
گریه طولانى علامه ، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت : آقاى من چرا گریان و اندوهناک شدید و سرشک غم از دیدگان فرو میریزید؟!
مگر من چه گفتم ، آیا از سؤ الى که من کردم تاثرى بر شما روى آورده ؟
علامه فرمود: استاد بناء پرسش تو دل مرا بدرد آورد. چون شنیده هاى تو درست و صحیح است ،امّا من بیاد مصائب و دردهاى وارده بر عمویم عباس علیه السلام افتادم .
آرى عباس بن على علیه السلام اندامى رشید و قد و قامتى بلند داشت ، و لیکن بقدرى ضربت شمشیر و تبرهاى دلسوز و گرزها و نیزه ها بر بدن ، نازنین او وارد کردند که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشید بقطعات خونین تبدیل شد.
آیا انتظار دارى بدن پاره پاره حضرت عباس علیه السلام که بوسیله حضرت امام سجاد علیه السلام جمع آورى و دفن شد قبرى بزرگتر از این قبر داشته باشد؟!

جوان مریض

مرد صالح و اهل خیرى در کربلا زندگى میکرد که فرزندش مرض سختى مى گیرد، هر چه حکیم و دوا مى کند نتیجه اى نمى گیرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام مى شود.
فرزند مریض را به حرم مطهر آورده و به ضریح مى بندد و مى گوید: یا ابوالفضل من دیگه از معالجه اش خسته شدم هر جا که بردمش جوابم کردند، تو باب الحوائجى و از خدا شفاى این بچه را بخواه ...
صبح روز بعد یکى از دوستانش پیش او میآید و میگوید: براى شفاى بچه ات دیشب خواب دیدم ، گفت : چه خوابى دیدى ؟گفت : خواب دیدم که آقا قمر بنى هاشم علیه السلام براى شفاى فرزندت دعا میکرد و از خدا شفاى او را مى خواست .در این بین ملکى از طرف رسول خدا ص خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : حضرت رسول خدا ص مى فرماید: عباسم درباره شفاى این جوان شفاعت نکن ، زیرا پیمانه عمر او تمام شده و مرگش رسیده .
حضرت به آن ملک فرمود: تشریف ببرید به حضرت رسول الله بفرمائید: عباس بن على سلام مى رساند و مى گوید: به وسیله شما از خدا تقاضاى شفاى این مریض را مى کنم و درخواست دارم که او را مورد عنایت قرار دهید.
ملک رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .
که اجل او رسیده .
باز آقا قمربنى هاشم علیه السلام سخنان خود را تکرار فرمود، این گفتگو سه مرتبه تکرار شد. مرتبه چهارم که ملک حرف قبلیش را میزد آقا ابوالفضل علیه السلام فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانید و بگوئید مرا ابوالفضل مى گویند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به این شهرت نمى شناسند؟
مردم بخاطر این اسم به من متوسل مى شوند و بوسیله من شفاى مریض هایشان را از خدا مى خواهند حالا که اینطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگیرد تا مردم دیگر مرا باب الحوائج نخوانند.
تا این پیام به حضرت پیغمبر ص رسید حضرت تبسمى نمود و فرمود: برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن کند تو همیشه باب الحوائجى و براى هرکس که میخواهى شفاعت کن و خداوند متعال ببرکت تو این بچه را شفا فرمود.

باب الحوائج

عالم ربّانى حاج شیخ مرتضى آشتیانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: که حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلى طهرانى اعلى الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر سر درس صاحب جواهر رضوان الله تعالى علیه حاضر مى شدیم .
یکى از تجار که رئیس خانواده الکبّه بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبى داشت ، والده اش علوّیه محترمه همین یک پسر را داشتند که این هم مریض مى شود، بقدرى مرضش سخت مى شود که به حال مرگ و احتضار مى افتد.
چشم و پاى او را مى بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون مى رود، و به سر و سینه مى زند مادر علویه اش به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شود و از کلیددار آن آستان خواهش و تمنا مى کند که اجازه دهد شب را تا صبح توى حرم بماند.
کلیددار اول قبول نمى کند، ولى وقتى خودش را معرفى مى کند و مى گوید: پسرم محتضر است و چاره اى جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج ندارم کلیددار قبول مى کند و به مستخدمین دستور مى دهد که علویه را در حرم شب بیتوته کند.
شیخ جلیل فرمود: بنده همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب که بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهرع وارد شدم ، دیدم بالاى سر حرم ، زمین تا آسمان مملو از ملائکه هاست و در مسجد بالا سر حضرت پیغمبر ص و حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام روى تخت نشسته اند. در همان موقع ملکى خدمت حضرت آمده فرمود: السلام علیک یا رسول الله سپس فرمودند: حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه عیال حاجى الکبه مریض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا کنید که پروردگار او را شفا عنایت فرماید:
حضرت رسول ص دستها را به دعا بلند کردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و کارى نمى شود کرد. ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد.
حضرت رسول ص باز دستها را به دعا بلند کرده باز همان جواب را فرمودند: ملک برگشت .
یک وقت دیدم ملائکه اى که در حرم بودند، یک مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اى در بین شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب که نگاه کردم ، دیدم خود حضرت باب الحوائج علیه السلام که با همان حالى که در کربلا به شهادت رسیده اند دارند تشریف مى آورند، به حضرت رسول ص سلام کردند و بعد فرمودند: فلان علویه به من متوسل شده و شفاى جوانش را از من مى خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید که یا این جوان را شفا دهد و یا اینکه دیگر مرا باب الحوائج نگوئید.
تا پیغمبر این حرف را شنید چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت امیر علیه السلام نمود و فرمودند: یا على تو هم با من دعا کن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اى ملکى از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اکرم ص مشرف شده و سلام کرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالى سلام مى رساند و مى فرماید: ما لقب باب الحوائجى را از عباس نمى گیریم و جوان را هم شفا دادیم .
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبرى از این ماجرا نداشتم ، خیلى تعجب کردم . ولى گفتم : این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّى هست .
وقتى که برخاستم دیدم سحر است و ساعتى به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه حاجى الکبه براه افتادم .
وقتى وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم که راه مى رود و به سر و صورت مى زند. به حاجى گفتم : چطور شده چرا ناراحتى ؟! گفت : دیگه مى خواهى چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتى نکن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اى هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب کنان مرا به اطاق جوان مریض و مرده اش برد، وقتى که وارد شدیم بقدرت کامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز کرد.
حاجى تا این منظره را مشاهده کرد دوید و جوانش را بغل کرد.
جوان اظهار گرسنگى کرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض ‍ نبوده .

دزدان قافله

مرحوم آقا میرزا حسن یزدى رحمة الله علیه از مرحوم پدرش نقل کرد:
یک سالى از یزد با اموال زیادى به همراه کاروان بزرگى به کربلا مشرف شدیم ، قریب به نیمه هاى شب به یک سِرى از دزدان و سارقان و طریق القطّاع برخورد کردیم ، من سکّه هاى طلاى زیادى داشتم که فوراً آنها را توى قنداقه کودک که همین میرزا حسن باشد، گذاشتم و او را به مادرش دادم در این هنگام دزدان ریختند و همه را غارت کردند، فریاد استغاثه زوار کربلا بلند شد که دل هر بیننده اى را مى سوزانید و گریانش مى کرد.
مردم صدا زدند: یا ابوالفضل یا قمربنى هاشم یا حضرت عباس یا باب الحوائج بفریادمان برس و گریه مى کردند.
ناگهان در آن موقع شب متوجه شدیم ، سوارى با اسب از دامنه کوهى که در نزدیکى ما بود. سرازیر شد، جمال دل ربایش زیر نقاب بود ولى نور صورت انورش از زیر نقاب همه جا را منور و روشن کرده بود، شمشیرش مانند ذوالفقار پدرش امیرالمؤ منین علیه السلام بود.
فریادى مانند صداى رعد و برق ، تمام صحرا را پر کرد و به سارقان و دزدان حمله نمود و فرمود: دست از این قافله بردارید و از اینجا بروید، دور شوید و گرنه همه شما را هلاک و به جهنم مى فرستم .
همه اهل کاروان و سارقان درخشندگى نور جمال آن ستاره آسمان ولایت را مشاهده کردند و صداى دلرباى آن حضرت را شنیدند.
دزدها و سارقان فورا دست از قافله کشیدند و پا به فرار گذاشتند.
آن حضرت در همان محل که ایستاده بودند غیب شدند.
تمام اهل قافله وقتى که این معجزه را دیدند همانجا تا صبح به ساحت مقدس قمر بنى هاشم علیه السلام توسل و دعا و زیارت و روضه خوانى و گریه و زارى پرداختند.
بعد که سر اثاثیه خودشان آمدند دیدند همه چیز سر جایش است الاّ آن مقدار چیزى که دزدها برده بودند و کنار انداخته بودند و فرار کرده بودند.
و سیدى در قافله ما بود که سالها گنگ بود وقتى آن گیر و دار و پرتوى از نور خدا وقامت زیباى پسر على علیه السلام را دیده بود زبانش باز شد و همه اش ‍ صلوات مى فرستاد.

سکّه حضرت

سید سند عالیجناب ، آقاى سیّد جعفر نجفى آل بحرالعلوم ، از مرحوم آشیخ حسن نجل صاحب جواهر از فقید بزرگوار آشیخ محّمد طه نجفى على الله مقاماتهم نقل فرمود:
در ایّام طلبگى مفلس و بى پول بودم ، یک روز از نجف اشرف به کربلاى معلى مشرف شدم و با رفیقى که از خودم بى پول تر و مفلستر بود، توى حرم مطهر حضرت عباس ع مشغول زیارت بودیم که یک وقت دیدم مرد عربى میخواهد یک سکّه عثمانى بنام مجیدى که ربع مثقال طلا ارزشش ‍ بود، در ضریح مقدس بیندازد.
جلو رفتم به او سلام کردم و گفتم : من طلبه اى مستحق هستم و در امور زندگیم درمانده و معطلم ، مجاهده و ایثار ثوابش بیشتر است ، عرب گفت : دلم مى خواهد به شما بدهم ولى از حضرت میترسم چون نذر این بزرگوار کرده ام و آن را میخواهم در ضریح بیندازم .
گفتم : حضرت عباس علیه السلام که نیازى به این پول ها ندارد؟! هر چه اصرار کردم قبول نکرد، فکرى کردم ، دیدم نخ قندى در جیب دارم ، به مرد عرب گفتم : ما این مجیدى را به نخ مى بندیم ، تو سر نخ را در دست بگیر و مجیدى را داخل ضریح بینداز. و بگو: نذرت را دادم مى خواهى بگیر و مى خواهى به این طلبه بده .
پیشنهادم را قبول کرد، مجیدى را محکم به نخ بستم و به او دادم آن را توى ضریح رها کرد و در حالیکه سر نخ را در دست داشت چند مرتبه کشید و ول کرد تا صداى سکّه را شنید و مطمئن شد که به ته ضریح رسیده ، همان حرف را زد بعد طبق قرار، پول را بالا کشید، نیمه هاى راه گیر کرد و بالا نیامد، باز شل کرد به زمین ضریح رسید، مجددا بالا کشید، باز وسط راه گیر کرد، چند مرتبه پائین و بالا کرد فایده اى نبخشید.
مرد عرب گفت : ببین حضرت عباس علیه السلام مجیدى را مى خواهد بالا نمى آید، سر نخ را به ما داد آن قدر کشیدم که نزدیک بود نخ پاره شود. من رو به ضریح کردم و گفتم : مولانا من حرف شرعى دارم ،گفتم : که مجیدى مال تو است ، ولى نخ که مال تو نیست مال ماست ول کن .
مرد عرب نخ را گرفت و شل کرد به زمین خورد این دفعه وقتى نخ را کشید خود نخ آمد نخ را گرفتم و از حرم بیرون آمدم .
آمدیم توى صحن مطهر و یک گوشه صحن نشستیم به چپق کشیدن ، وقتى که چپق را آتش زدم بقیه چوب کبریت را به زمین انداختم .
باد آتش را به موضع مخصوصى که مرد عربى در آنجا خوابیده بود برد، عرب بى نوا در اثر سوختن محل ، از خواب پرید و باعصبانیت پیش ما آمد.
پیش از آنکه اجازه اعتراض به او بدهیم ، گفتم : برادر عرب ما گناهى نداشتیم باد آتش را نزد شما آورد.
گفت : معلوم مى شود حال روز شما خراب است .
گفتم : بله ، ما مفلس جامع الشرائط هستم . گفت : بسیار خوب یک مجیدى نذر دارم بشما مى دهم تا از افلاس و بى پولى در آیید.
بله بدین ترتیب آقا و مولا حضرت عباس علیه السلام ما را از بیچارگى و ضعف و بى پولى ریال نجاتمان داد.

دست بریده

عالم جلیل القدر، محدث متقى ، حضرت آیة الله آملا حبیب الله کاشانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: یک عده از شیعیان در عباس آباد هندوستان دور هم جمع مى شوند و شبیه حضرت عباس علیه السلام را در مى آورند، هر چه دنبال شخص تنومند و رشید گشتند، تا نقش حضرت را روى صحنه در آورد پیدا نکردند.
بعد از جستجوى زیاد، جوانى را پیدا کردند، ولى متأ سفانه پدرش از دشمنان سرسخت اهل بیت ع بود، بناچار او را در آن روز شبیه کردند، وقتى که شب فرا رسید و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش ‍ مى گوید.
پدرش مى گوید: مگر عباس را دوست دارى ؟ جوان مى گوید: چرا دوست نداشته باشم ، جانم را فداى او مى کنم .
پدرش مى گوید: اگر اینطور است ، بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس قطع کنم .
جوان دست خود را دراز مى کند. پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد، مادر جوان گریان و ناراحت مى شود و گوید: اى مرد تو از حضرت فاطمه زهرا شرم نمى کنى ؟ مرد مى گوید: اگر فاطمه را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم ببرم ، خلاصه زبان آن زن را هم قطع مى کند و در همان شب هر دو را از خانه بیرون مى اندازد و مى گوید: بروید شکایت مرا پیش عباس بکنید.
مادر و پسر هر دو به مسجد عباس آباد مى آیند و تا سحر دم منبر ناله و ضجه مى زنند، آن زن مى گوید: نزدیکیهاى صبح بود که چند بانوى مجلله اى را دیدم که آثار عظمت و بزرگى از چهره هایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان روى زخم زبان من مالید فورى شفا یافتم .
دامنش را گرفتم و گفتم : جوانم دستش بریده و بى هوش افتاد، بفریادش ‍ برسید.
آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد. گفتم : شما کیستید؟
فرمود: من فاطمه مادر حسین هستم . این را فرمود و از نظرم غایب شد، پیش پسرم آمدم ، دیدم دستش خوب و سلامت است . گفتم : چطور شفا یافتى ؟
گفت : در آن موقع که بى هوش افتاده بودم ، جوانى نقاب دار بر سر بالینم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى که نگاه کردم هیچ اثرى از زخم ندیدم و دستم را سالم یافتم .
گفتم : آقا مى خواهم دست شما را ببوسم یک وقت اشکهایش جارى شد و فرمود: اى جوان عذرم را بپزیر چون دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.
گفتم آقا شما کى هستید؟
فرمود: من عباس بن على علیه السلام هستم یک وقت دیدم کسى نیست.....


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:30 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

مادرش "فاطمه ی کلابیه" بود که بعدها با کنیه ی "ام البنین " شهرت یافت. ولادتش را در 4 شعبان سال 26 هجری در مدینه نوشته اند.کنیه اش "ابوالفضل "و "ابوفاضل " و از معروف ترین لقبهایش قمربنی هاشم، سقا، صاحب لواء الحسین، علمدار، عبد صالح، باب الحوائج و.... است.
عباس بالبابه، دختر عبیدالله بن عباس ( پسرعموی پدرش ) ازدواج کرد و از این ازدواج دو پسر به نامهای عبیدالله و فضل یافت. بعضی دو پسر دیگر برای او به نامهای محمد و قاسم ذکر کرده اند.
آن حضرت قامتی رشید، چهره ای زیبا و شجاعتی کم نظیر داشت و به خاطر سیمای جذابش او را « قمر بنی هاشم » می گفتند. درحادثه ی کربلا، سمت پرچمداری سپاه حسین ( علیه السلام ) و سقایی خیمه های اطفال و اهل بیت امام را داشت و در رکاب برادر، غیر از تهیه آب، نگهبانی خیمه ها و امور مربوط به آسایش و امنیت خاندان امام ( علیه السلام ) نیز بر عهده ی او بود و تا زنده بود، دودمان امامت، آسایش و امنیت داشتند. روز تاسوعا که امام او را برای مهلت گرفتن نزد سپاه کوفه فرستاد، تعبیر والای "بنفسی انت یا اخی" ( جانم فدایت ای برادر ) را به کار برد.
روز عاشورا، سه برادر دیگر عباس (علیه السلام ) پیش از اوبه شهادت رسیدند. وقتی علمدار کربلا از امام حسین ( علیه السلام ) اذن میدان طلبید، حضرت از او خواست که برای کودکان تشنه و خیمه های بی آب، آب تهیه کند. ابوالفضل ( علیه السلام ) به فرات رفت و مشک آب را پر کرد و در بازگشت به خیمه ها با سپاه دشمن که فرات را در محاصره داشتند درگیر شد و دست هایش قطع گردید و به شهادت رسید. البته پیش از ان نیز چندین نوبت، همرکاب با سید الشهدا به میدان رفته و با سپاه یزید جنگیده بود. عباس، مظهر ایثارو وفاداری و گذشت بود. وقتی وارد فرات شد، با آنکه تشنه بود، اما بخاطر تشنگی برادرش حسین ( علیه السلام ) آب نخورد. وقتی دست راستش قطع شد، این رجز را می خواند:
والله ان قطعتموا یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام صادق الیقینی
نجل النبی الطاهر الامین
و چون دست چپش قطع شد، چنین گفت:
یا نفس لا تخشی من الکفار
و ابشری برحمه الجبار
مع النبی السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار
شهادت عباس، برای امام حسین ( علیه السلام ) بسیار ناگوار و شکننده بود. جمله پر سوز امام، وقتی که به بالین عباس ( علیه السلام ) رسید، این بود: " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی و شمت بی عدوی ". (1)
و پیکرش، کنار نهر علقمه ماند و سید الشهدا ( علیه السلام ) بسوی خیمه آمد و شهادت او را به اهل بیت خبر داد. هنگام دفن شهدای کربلا نیز، در همان محل دفن شد.از این رو امروز حرم ابالفضل با حرم سید الشهدا ( علیه السلام ) فاصله دارد.
مقام والای عباس بن علی ( علیه السلام ) بسیار است. تعابیر بلندی که در زیارت نامه اوست، گویای آن است. این زیارت که از قول حضرت امام صادق ( علیه السلام ) روایت شده، از جمله چنین دارد: " السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لا میرالمومنین و الحسن و الحسین..... اشهد الله انک مضیت علی ما مضی به البدریون و المجاهدون فی سبیل الله المناصحون فی جهاد اعدائه المبالغون فی نصره اولیائه الذابون عن احبائه..... " (2) که تأیید و تأکیدی بر مقام عبودیت و صلاح و طاعت او و نیز تداوم خط مجاهدان بدر و مبارزان با دشمن و یاوران اولیاء خدا و مدافعان از دوستان خداست. امام سجاد ( علیه السلام ) نیز سیمای درخشان عباس بن علی ( علیه السلام ) را این گونه ترسیم فرموده است: " رحم الله عمی العباس فلقد آثر و ابلی و فدا اخاه بنفسه حتی قطعت یداه فابدله الله عزوجل بهما جناحین یطیر بهما مع الملائکه فی الجنه کما جعل لجعفر بن ابی طالب و ان للعباس عندالله تبارک و تعالی منزله یغبطه بها جمیع الشهداء یوم القیامه ". (3) که در آن نیز مقام ایثار، گذشت، فداکاری، جانبازی، قطع شدن دستانش و یافتن بال پرواز در بهشت، همبال با جعفر طیار و فرشتگان مطرح است و اینکه: عمویم عباس، نزد خدای متعال، مقامی دارد که در روز قیامت، همه شهیدان به آن غبطه می خورند و رشک می برند.

پی نوشت :

1- معالی السبطین، ج 1، ص 446، مقتل خوارزمی، ج 2، ص 30.
2- مفاتیح الجنان، ص 435.
3- سفینه البحار، ج 2، ص 155.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:29 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

میلاد فرزند شجاعت ده سال پس از رحلت حضرت رسول(ص) و حضرت فاطمه(س)، وقتی علی(ع) به فکر گرفتن همسر دیگری بود، عاشورا در برابر دیدگانش بود. برادرش «عقیل » را که در علم نسب‏ شناسی وارد بود و قبایل و تیره‏ های گوناگون و خصلتها و خصوصیّتهای اخلاقی و روحی آنان را خوب می‏شناخت طلبید.
میلاد فرزند شجاعت ده سال پس از رحلت حضرت رسول(ص) و حضرت فاطمه(س)، وقتی علی(ع) به فکر گرفتن همسر دیگری بود، عاشورا در برابر دیدگانش بود. برادرش «عقیل » را که در علم نسب‏ شناسی وارد بود و قبایل و تیره‏ های گوناگون و خصلتها و خصوصیّتهای اخلاقی و روحی آنان را خوب می‏شناخت طلبید. از عقیل خواست که: برایم همسری پیدا کن شایسته و از قبیله ‏ای که اجدادش از شجاعان و دلیر مردان باشند تا بانویی این چنین، برایم فرزندی آورد شجاع و تکسوار و رشید.
پس از مدّتی، عقیل زنی از طایفه کلاب را خدمت امیرالمؤمنین(ع) معرفی کرد که آن ویژگی ها را داشت. نامش «فاطمه»، دختر حزام بن خالد بود و نیاکانش همه از دلیرمردان بودند. از طرف مادر نیز دارای نجابت خانوادگی و اصالت و عظمت بود. او را فاطمه کلابیّه می گفتند و بعدها به «امّ‏ البنین» شهرت یافت، یعنی مادرِ پسران، چهار پسری که به ‏دنیا آورد و عبّاس یکی از آنان بود.
عقیل برای خواستگاری او نزد پدرش رفت. وی از این موضوع استقبال کرد و با کمال افتخار، پاسخ آری گفت. حضرت علی(ع) با آن زن شریف ازدواج کرد. فاطمه کلابیّه سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود. در آغاز ازدواج، وقتی وارد خانه علی(ع) شد، حسن و حسین (علیهماالسلام) بیمار بودند. او آنان را پرستاری کرد و ملاطفت بسیار به آنان نشان داد.
گویند: وقتی او را فاطمه صدا کردند گفت: مرا فاطمه خطاب نکنید تا یاد غمهای مادرتان فاطمه زنده نشود، مرا خادم خود بدانید.
ثمره ازدواج حضرت علی با او، چهار پسر رشید بود به نامهای: عبّاس، عبدالله، جعفر و عثمان، که هر چهار تن سالها بعد در حادثه کربلا به شهادت رسیدند. عباس، قهرمانی که در این بخش از او و خوبی‏ها و فضیلتهایش سخن میگوییم، نخستین ثمره این ازدواج پر برکت و بزرگترین پسر امّ البنین بود.
فاطمه کلابیه (امّ البنین) زنی دارای فضل و کمال و محبّت به خاندان پیامبر بود و برای این دودمانِ پاک، احترام ویژه ‏ای قائل بود. این محبت و مودّت و احترام، عمل به فرمان قرآن بود که اجر رسالت پیامبر را «مودّت اهل بیت» دانسته است. او برای حسن، حسین، زینب و امّ کلثوم، یادگاران عزیز حضرت زهرا (س)، مادری می‏کرد و خود را خدمتکار آنان می‏دانست. وفایش نیز به امیرالمؤمنین (ع) شدید بود. پس از شهادت علی(ع) به احترام آن حضرت و برای حفظ حرمت او، شوهر دیگری اختیار نکرد، با آن که مدّتی نسبتاً طولانی (بیش از بیست سال) پس از آن حضرت زنده بود.
ایمان والای امّ البنین و محبتش به فرزندان رسول خدا چنان بود که آنان را بیشتر از فرزندان خود، دوست می‏داشت. وقتی حادثه کربلا پیش آمد، پیگیر خبرهایی بود که از کوفه و کربلا می‏رسید. هرکس خبر از شهادت فرزندانش می‏داد، او ابتدا از حال حسین(ع) جویا می‏شد و برایش مهمتر بود.
عبّاس بن علی(ع) فرزند چنین بانوی حق شناس و بامعرفتی بود و پدری چون علی بن ابی طالب(ع) داشت و دست تقدیر نیز برای او آینده ‏ای آمیخته به عطر وفا و گوهر ایمان و پاکی رقم زده بود.
ولادت نخستین فرزند امّ البنین، در روز چهارم شعبان سال 26 هجری در مدینه بود. تولّد عباس، خانه علی و دل مولا را روشن و سرشار از امید ساخت، چون حضرت می‏دیدند در کربلایی که در پیش است، این فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود وعباسِ ِعلی، فدای حسینِ ِفاطمه خواهد گشت.
وقتی به دنیا آمد حضرت علی(ع) در گوش او اذان و اقامه گفت، نام خدا و رسول را بر گوش او خواند و او را با توحید و رسالت و دین، پیوند داد و نام او را عباس نهاد. در روز هفتم تولّدش طبق رسم و سنّت اسلامی گوسفندی را به عنوانِ عقیقه ذبح کردند و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند.
آن حضرت، گاهی قنداقه عبّاس خردسال را در آغوش میگرفت و آستینِ دستهای کوچک او را بالا می‏زد و بر بازوان او بوسه می‏زد و اشک می‏ریخت. روزی مادرش امّ البنین که شاهد این صحنه بود، سبب گریه امام را پرسید. حضرت فرمود: این دستها در راه کمک و نصرت برادرش حسین، قطع خواهد شد؛ گریهء من برای آن روز است.
با تولّد عبّاس، خانه علی(ع) آمیخته ‏ای از غم و شادی شد: شادی برای این مولود خجسته، و غم و اشک برای آینده‏ ای که برای این فرزند و دستان او در کربلا خواهد بود.
عبّاس در خانه علی(ع) و در دامان مادرِ با ایمان و وفادارش و در کنار حسن و حسین (علیهماالسلام) رشد کرد و از این دودمان پاک و عترتِ رسول، درسهای بزرگ انسانیت و صداقت و اخلاق را فرا گرفت.
تربیت خاصّ امام علی(ع) بی‏ شک، در شکل دادن به شخصیت فکری و روحی بارز و برجستهء این نوجوان، سهم عمده‏ ای داشت و درک بالای او ریشه در همین تربیتهای والا داشت.
روزی حضرت امیر(ع) عبّاسِ خردسال را در کنار خود نشانده بود، حضرت زینب (س) هم حضور داشت. امام به این کودک عزیز گفت: بگو یک. عبّاس گفت: یک. فرمود: بگو دو. عباس از گفتن خودداری کرد و گفت: شرم می‏کنم با زبانی که خدا را به یگانگی خوانده ‏ام دو بگویم. حضرت از معرفت این فرزند خشنود شد و پیشانی عبّاس را بوسید .
استعداد ذاتی و تربیت خانوادگی او سبب شد که در کمالات اخلاقی و معنوی، پا به پای رشد جسمی و نیرومندی عضلانی، پیش برود و جوانی کامل، ممتاز و شایسته گردد. نه‏ تنها در قامت رشید بود، بلکه در خِرد، برتر و درجلوه‏ های انسانی هم رشید بود. او می‏دانست که برای چه روزی عظیم، ذخیره شده است تا در یاری حجّت خدا جان نثاری کند. او برای عاشورا به دنیا آمده بود.
عبّاس، نجابت و شرافت خانوادگی داشت و از نفسهای پاک و عنایتهای ویژه علی(ع) و مادرش امّ البنین برخوردار شده بود. امّ البنین هم نجابت و معرفت و محبّت به خاندان پیامبر را یکجا داشت و در ولا و دوستی آنان، مخلص و شیفته بود. از آن سو نزد اهل بیت هم وجهه و موقعیّت ممتاز و مورد احترامی داشت. این که زینب کبری پس از عاشورا و بازگشت به مدینه به خانه او رفت و شهادت عبّاس و برادرانش را به این مادرِ داغدار تسلیت گفت و پیوسته به خانه او رفت و آمد می‏کرد و شریک غمهایش بود، نشانِ احترام و جایگاه شایسته او در نظر اهل‏بیت بود فصل جوانیاز روزی که عبّاس، چشم به جهان گشوده بود امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین را در کنار خود دیده بود و از سایه مهر و عطوفت آنان و از چشمه دانش و فضیلتشان برخوردار و سیراب شده بود.
چهارده سال از عمر عبّاس در کنار علی(ع) گذشت، دورانی که علی(ع) با دشمنان درگیر بود. گفته‏ اند عبّاس در برخی از آن جنگها شرکت داشت، در حالی که نوجوانی در حدود دوازده ساله بود، رشید و پرشور و قهرمان که در همان سنّ و سال حریف قهرمانان و جنگاوران بود. علی(ع) به او اجازه پیکار نمی‏داد، به امام حسن و امام حسین هم چندان میدانِ شجاعت نمایی نمی‏داد. اینان ذخیره‏ های خدا برای روزهای آینده اسلام بودند و عبّاس می‏بایست جان و توان و شجاعتش را برای کربلای حسین نگه دارد و علمدار سپاه سیدالشهدا باشد.
برخی جلوه ‏هایی از دلاوری این نوجوان را در جبهه صفّین نگاشته ‏اند. اگر این نقل درست باشد، میزان رزم آوری او را در سنین نوجوانی و دوازده سالگی نشان می‏دهد.
در یکی از روزهای نبرد صفّین، نوجوانی از سپاه علی(ع) بیرون آمد که نقاب بر چهره داشت و از حرکات او نشانه‏ های شجاعت و هیبت و قدرت هویدا بود. از سپاه شام کسی جرأت نکرد به میدان آید. همه ترسان و نگران، شاهد صحنه بودند. معاویه یکی از مردان سپاه خود را به نام «ابن شعثاء»که دلیرمردی برابر با هزاران نفر بود صدا کرد و گفت: به جنگ این جوان برو. آن شخص گفت: ای امیر، مردم مرا با ده هزار نفر برابر می‏دانند، چگونه فرمان می‏دهی که به جنگ این نوجوان بروم؟ معاویه گفت: پس چه کنیم؟ ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم، یکی از آنان را می‏فرستم تا او را بکشد. گفت: باشد. یکی از پسرانش را فرستاد، به دست این جوان کشته شد. دیگری را فرستاد، او هم کشته شد. همهء پسرانش یک به یک به نبرد این شیر سپاه علی(ع) آمدند و او همه را از دم تیغ گذراند.
خود ابن شعثاء به میدان آمد، در حالی که میگفت: ای جوان، همهء پسرانم را کشتی، به خدا پدر و مادرت را به عزایت خواهم نشاند. حمله کرد و نبرد آغاز شد و ضرباتی میان آنان ردّ و بدل گشت. با یک ضربت کاری جوان، ابن ‏شعثاء به خاک افتاد و به پسرانش پیوست. همهء حاضران شگفت زده شدند. امیرالمؤمنین او را نزد خود فراخواند، نقاب از چهره‏اش کنار زد و پیشانی او را بوسه زد. دیدند که او قمر بنی هاشم عباس بن علی(ع) است.
نیز آورده‏ اند در جنگ صفین، در مقطعی که سپاه معاویه بر آب مسلّط شد و تشنگی، یاران علی(ع) را تهدید می‏کرد، فرمانی که حضرت به یاران خود داد و جمعی را در رکاب حسین(ع) برای گشودن شریعه و باز پس گرفتن آب فرستاد، عباس بن علی هم در کنار برادرش و یار و همرزم او حضور داشته است.
اینها گذشت و سال چهلم هجری رسید و فاجعهء خونین محراب کوفه اتّفاق افتاد. وقتی علی(ع) به شهادت رسید، عباس بن علی چهارده ساله بود و غمگینانه شاهد دفن شبانه و پنهانی امیرالمؤمنین(ع) بود. بی شک این اندوه بزرگ، روح حسّاس او را به سختی آزرد. امّا پس از پدر، تکیه گاهی چون حسنین (علیهماالسلام) داشت و در سایه عزّت و شوکت آنان بود. هرگز توصیه‏ ای را که پدرش در شب 21 رمضان درآستانه شهادت به عباس داشت از یاد نبرد. از او خواست که در عاشورا و کربلا حسین را تنها نگذارد. می‏دانست که روزهای تلخی در پیش دارد و باید کمر همّت و شجاعت ببندد و قربانی بزرگ منای عشق درکربلا شود تا به ابدیّت برسد.
ده سال تلخ را هم پشت سر گذاشت. سالهایی که برادرش امام حسن مجتبی(ع) به امامت رسید، حیله گری‏های معاویه، آن حضرت را به صلح تحمیلی وا داشت. ستمهای امویان اوج گرفته بود. حجربن عدی و یارانش شهید شدند؛ عمروبن حمق خزاعی شهید شد، سختگیری به آل علی ادامه داشت. در منبرها وعّاظ و خطبای وابسته به دربارِ معاویه، پدرش علی(ع) را ناسزا میگفتند. عباس بن علی شاهد این روزهای جانگزای بود تا آن که امام حسن به شهادت رسید. وقتی امام مجتبی، مسموم و شهید شد، عباس بن علی 24 سال داشت. باز هم غمی دیگر برجانش نشست.
پس از آن که امام مجتبی(ع) بنی هاشم را در سوگ شهادت خویش، گریان نهاد و به ملکوت اعلا شتافت، بستگان آن حضرت، بار دیگر تجربه رحلت رسول خدا و فاطمه زهرا وعلی مرتضی را تکرار کردند و غمهایشان تجدید شد. عباس بن علی نیز ازجمله کسانی بود که با گریه و اندوه برای برادرش مرثیه خواند و خاک عزا بر سر و روی خود افکند ...
این سالها نیز گذشت. عباس بن علی(ع) زیر سایه برادر بزرگوارش سیدالشهدا(ع) و در کنار جوانان دیگری از عترت پیامبر خدا می‏زیست و شاهد فراز و نشیبهای روزگار بود.
عباس چند سال پس از شهادت پدر، در سنّ هجده سالگی در اوائل امامت امام مجتبی با لُبابه، دخترعبدالله بن عباس ازدواج کرده بود. ابن عباس راوی حدیث و مفسّر قرآن و شاگرد لایق و برجسته علی(ع) بود. شخصیّت معنوی و فکری این بانو نیز در خانه این مفسّر امّت شکل گرفته و به علم و ادب آراسته بود. از این ازدواج دو فرزند به نامهای «عبیدالله» و «فضل» پدید آمد که هر دو بعدها از عالمان بزرگ دین و مروّجان قرآن گشتند. از نوادگان حضرت اباالفضل(ع) نیز کسانی بودند که در شمار راویان احادیث و عالمان دین در عصر امامان دیگر بودند و این نور علوی که در وجود عباس تجلّی داشت، در نسلهای بعد نیز تداوم یافت و پاسدارانی برای دین خدا تقدیم کرد که همه از عالمان و عابدان و فصیحان و ادیبان بودند.
عباس درهمه دوران حیات، همراه برادرش حسین(ع) بود و فصل جوانی ‏اش در خدمت آن امام گذشت. میان جوانان بنی‏ هاشم شکوه و عزّتی داشت و آنان بر گرد شمع وجود عباس، حلقه‏ ای از عشق و وفا به وجود آورده بودند و این جمعِ حدوداً سی نفری، در خدمت و رکاب امام حسن و امام‏ حسین همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل، از شکوه این جوانان، به ویژه از صولت و غیرت و حمیّت عباس سخن بود.
آن روز هم که پس از مرگ معاویه، حاکم مدینه می‏خواست درخواست و نامه یزید را درباره بیعت با امام حسین(ع) مطرح کند و دیداری میان ولید و امام در دارالاماره انجام گرفت، سی نفر از جوانان هاشمی به فرماندهی عباس‏ بن علی(ع) با شمشیرهای برهنه، آماده و گوش به فرمان، بیرون خانه ولید و پشت در ایستاده بودند و منتظر اشاره امام بودند که اگر نیازی شد به درون آیند و مانع بروز حادثه ‏ای شوند. کسانی هم که از مدینه به مکه و از آن‏جا به کربلا حرکت کردند، تحت فرمان اباالفضل(ع) بودند.
اینها، گوشه‏ هایی از رخدادهای زندگی عباس در دوران جوانی بود تا آن که حماسه عاشورا پیش آمد و عباس، وجود خود را پروانه ‏وار به آتشِ عشقِ حسین زد و سراپا سوخت و جاودانه شد درود خدا و همهء پاکان بر او باد.
سیمای اباالفضل(ع(هم چهره عباس زیبا بود، هم اخلاق و روحیّاتش. ظاهر و باطن عباس نورانی بود و چشمگیر و پرجاذبه. ظاهرش هم آیینه باطنش بود. سیمای پر فروغ و تابنده ‏اش او را همچون ماه، درخشان نشان می‏داد و در میان بنی هاشم، که همه ستارگانِ کمال و جمال بودند، اباالفضل همچون ماه بود؛ از این رو او را «قمر بنی هاشم» میگفتند.
در ترسیم سیمای او، تنها نباید به اندام قوی و قامت رشید و ابروان کشیده و صورت همچون ماهش بسنده کرد؛ فضیلتهای او نیز، که درخشان بود، جزئی از سیمای اباالفضل را تشکیل می‏داد. از سویی نیروی تقوا، دیانت و تعهّدش بسیار بود و از سویی هم از قهرمانان بزرگ اسلام به‏ شمار می‏ آمد. زیبایی صورت و سیرت را یکجا داشت. قامتی رشید و بر افراشته، عضلاتی قوی‏ و بازوانی ستبر وتوانا و چهره ‏ای نمکین و دوست داشتنی داشت. هم وجیه بود، هم ملیح. آنچه خوبان همه داشتند، او به تنهایی داشت.
وقتی سوار بر اسب می‏شد، به خاطر قامت کشیده ‏اش پاهایش به زمین می‏رسید و چون پای در رکاب اسب می‏نهاد، زانوانش به گوشهای اسب می‏رسید. شجاعت و سلحشوری را از پدر به ارث برده بود و در کرامت و بزرگواری و عزّت نفس و جاذبه سیما و رفتار، یادگاری از همه عظمتها و جاذبه‏ های بنی‏ هاشم بود. بر پیشانی‏ اش علامت سجود نمایان بود و از تهجّد و عبادت و خضوع و خاکساری در برابر «اللّه» حکایت می‏کرد. مبارزی بود خدا دوست و سلحشوری آشنا با راز و نیازهای شبانه.
قلبش محکم و استوار بود همچون پاره آهن. فکرش روشن و عقیده ‏اش استوار و ایمانش ریشه ‏دار بود. توحید و محبّت خدا در عمق جانش ریشه داشت. عبادت و خداپرستی او آن چنان بود که به تعبیر شیخ صدوق: نشان سجود در پیشانی و سیمای او دیده می‏شد.
ایمان و بصیرت و وفای عباس، آن چنان مشهور و زبانزد بود که امامان شیعه پیوسته از آن یاد می‏کردند و او را به عنوان یک انسان والا و الگو می ‏ستودند. امام سجاد(ع) روزی به چهره «عبیدالله» فرزند حضرت اباالفضل(ع) نگاه کرد و گریست. آنگاه با یاد کردی از صحنه نبرد اُحد و صحنه کربلا از عموی پیامبر (حمزه سیدالشهدا) و عموی خودش (عباس‏ بن علی) چنین یاد کرد:
«هیچ روزی برای پیامبر خدا سخت‏تر از روز «اُحد» نگذشت. در آن روز، عمویش حضرت حمزه که شیر دلاور خدا و رسول بود به شهادت رسید. بر حسین بن علی(ع) هم روزی سخت‏تر از عاشورا نگذشت که در محاصره سی ‏هزار سپاه دشمن قرار گرفته بود و آنان می‏پنداشتند که با کشتن فرزند رسول خدا به خداوند نزدیک می‏شوند و سرانجام، بی ‏آن‏که به نصایح و خیرخواهی های سیدالشهدا گوش دهند، او را به شهادت رساندند.»
آنگاه در یادآوری فداکاری و عظمت روحی عباس(ع) فرمود:
«خداوند،عمویم عباس را رحمت کند که در راه برادرش ایثار و فداکاری کرد و از جان خود گذشت، چنان فداکاری کرد که دو دستش قلم شد. خداوند نیز به او همانند جعفربن ابی‏طالب در مقابل آن دو دستِ قطع شده دو بال عطا کرد که با آنها در بهشت با فرشتگان پرواز می‏کند.عباس نزد خداوند، مقام و منزلتی دارد بس بزرگ، که همه شهیدان در قیامت به مقام والای او غبطه می‏خورند و رشک می‏برند.»

بصیرت و شناخت عمیق و پایبندی استوار به حق و ولایت و راه خدا از ویژگی های آن حضرت بود. در ستایشی که امام صادق(ع) از او کرده است بر این اوصاف او انگشت نهاده و به‏ عنوان ارزش‏های متبلور در وجود عبّاس، یاد کرده است:
«کان عمُّنا العبّاسُ نافذ البصیره صُلب الایمانِ، جاهد مع ابی‏عبدالله(ع) وابْلی’ بلاءاً حسناً ومضی شهیداً
عموی ما عباس، دارای بصیرتی نافذ و ایمانی استوار بود، همراه اباعبدالله جهاد کرد و آزمایش خوبی داد و به شهادت رسید.»
بصیرت و بینش نافذ و قوی که امام در وصف او به کار برده است، سندی افتخار آفرین برای اوست. این ویژگی‏های والاست که سیمای عباس بن علی را درخشان و جاودان ساخته است. وی تنها به عنوان یک قهرمانِ رشید و علمدارِ شجاع مطرح نبود، فضایل علمی و تقوایی او و سطح رفیع دانش او که از خردسالی از سرچشمه علوم الهی سیراب و اشباع شده بود، نیز درخور توجّه است. تعبیر «زُقّ العِلْم زقّاً» که در برخی نقلها آمده است، اشاره به این حقیقت دارد که تغذیه علمی او از همان کودکی بوده است.
افتخار بزرگ عباس بن علی این بود که در همه عمر، در خدمتِ امامت و ولایت و اهل‏بیت عصمت بود، بخصوص نسبت به اباعبدالله الحسین(ع) نقش حمایتی ویژه ای داشت و بازو و پشتوانه و تکیه گاه برادرش سیدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان جایگاه را داشت که حضرت امیر نسبت به پیامبر خدا داشت. در این زمینه به مقایسه یکی از نویسندگان درباره این پدر و پسر توجه کنید:
«حضرت عباس در بسیاری از امور اجتماعی مانند پدر قد مردانگی برافراخت و ابراز فعالیت و شجاعت نمود. عباس، پشت و پناه حسین بود مانند پدرش که پشت و پناه حضرت رسول الله بود. عباس در جنگها همان استقامت، پافشاری، شجاعت، قوّت بازو، ایمان و اراده، پشت نکردن به دشمن، فریب دادن و بیم نداشتن از عظمت حریف و انبوهی دشمن را که پدرش درجنگهای اُحد، بدر، خندق، خیبر و غیره نشان داد، در کربلا ابراز داشت.
عباس، همانطور که علی(ع) همیان نان و خرما به دوش میگرفت و برای ایتام و مساکین می‏برد، او به اتفاق و امر برادر، بسیاری از گرسنگان مکّه و مدینه را به همین ترتیب اطعام می‏نمود. عباس، مانند علی(ع) که باب حوایج دربار پیغمبر بود و هرکس روی به ساحت او می‏کرد، اوّل علی را می‏خواند، باب حوایج در استان امام حسین بود و هرکس برای رفع حوایج به دربار حسین (ع) می‏شتافت، عباس را می‏خواند.
عباس مانند پدر که در بستر پیغمبر خوابید و فداکاری کرد در راه پیغمبر، در روز عاشورا برای اطفال و آب آوردن فداکاری کرد. عباس مانند پدر که در حضور پیغمبر شمشیر می‏زد، در حضور برادر شمشیر زد تا از پای در آمد. عباس، همان‏طور که پدرش به تنهایی به دعوت دشمن رفت، به‏ تنهایی برای مهلت به طرف خیل دشمن حرکت فرموده و مهلت گرفت.»
در آیینه القابغیر از نام، که مشخّص کننده هر فرد از دیگران است، صفات و ویژگی‏های اخلاقی و عملی اشخاص نیز آنان را از دیگران متمایز می‏کند و به خاطر آن خصوصیّات بر آنها «لقب» نهاده می‏شود و با آن لقبها آنان را صدا می‏زنند یا از آنان یاد می‏کنند.
وقتی به القاب زیبای حضرت عباس می ‏نگریم، آنها را همچون آیینه ‏ای می‏ یابیم که هرکدام،جلوه ‏ای از روح زیبا و فضایل حضرتِ ابوفضایل را نشان می‏دهد. القاب حضرت عباس، برخی در زمان حیاتش هم شهرت یافته بود، برخی بعدها بر او گفته شد و هر کدام مدال افتخار و عنوان فضیلتی است جاودانه.
چه زیباست که اسم، با مسمّی و لقب، با صاحب لقب هماهنگ باشد و هرکس شایسته و درخور لقب و نام و عنوانی باشد که با آن خوانده و یاد می‏شود.
نام این فرزند رشید امیرالمؤمنین «عباس» بود، چون شیرآسا حمله می‏کرد و دلیر بود و در میدانهای نبرد، همچون شیری خشمگین بود که ترس در دل دشمن می‏ریخت و فریادهای حماسی‏اش لرزه بر اندام حریفان می‏افکند.
کُنیه‏ اش «ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به این جهت که فضل، نام پسر او بود، هم به این جهت که در واقع نیز، پدر فضیلت بود و فضل و نیکی زاده او و مولود سرشت پاکش و پرورده دست کریمش بود.
او را «ابوالقِربه» (پدر مشک) هم میگفتند به خاطر مشکِ آبی که به دوش میگرفت و از کودکی میان بنی هاشم سقّایی می‏کرد«سقّا» لقب دیگر این بزرگ مرد بود. آب آور تشنگان و طفلان، به خصوص درسفر کربلا، ساقی کاروانیان و آب آور لب تشنگان خیمه‏ های ابا عبدالله(ع) بود و یکی از مسؤولیتهایش در کربلا تأمین آب برای خیمه‏ های امام بود و وقتی از روز هفتم محرّم، آب را به روی یاران امام حسین(ع) بستند، یک بار به همراهی تنی چند از یاران، صف دشمن را شکافت و از فرات آب به خیمه‏ ها آورد. عاقبت هم روز عاشورا در راه آب آوری برای کودکان تشنه به شهادت رسید (که در آینده خواهد آمد). او از تبار هاشم و عبدالمطلب وابوطالب بود، که همه از ساقیانِ حجاج بودند.علی(ع) نیز ان همه چاه و قنات حفر کرد تا تشنگان را سیراب سازد. در روز صفّین هم سپاه علی(ع) پس از استیلا بر آب، سپاه معاویه را اجازه داد که از آن بنوشد تا شاهدی بر فتوّت جبهه علی(ع) باشد. عباس، تداوم آن خط و این مرام و استمرار این فرهنگ و فرزانگی است. درکربلا هم منصب سقّایی داشت تا پاسدار شرف باشد.
لقب دیگرش «قمر بنی هاشم» بود. در میان بنی هاشم زیباترین و جذاب‏ترین چهره را داشت و چون ماه درخشان در شب تار می‏درخشید.
او با عنوانِ «باب الحوائج» هم مشهور است. استان رفیعش قبله گاه حاجات است و توسّل به آن حضرت، برآورنده نیاز محتاجان و دردمندان است. هم در حال حیات درِ رحمت و بابِ حاجت و چشمه کرم بود و مردم حتی اگر با حسین(ع) کاری داشتند از راه عباس وارد می‏شدند، هم پس از شهادت به کسانی که به نام مبارکش متوسّل شوند، عنایت خاصّ دارد و خداوند به پاسِ ایمان و ایثار و شهادت او، حاجت حاجتمندان را بر می‏ آورد. بسیارند آنان که با توسّل به استان فضل اباالفضل(ع) و روی آوردن به درگاه کرم و فتوّت او، شفا یافته‏ اند یا مشکلاتشان برطرف شده و نیازشان بر آمده است. درکتابهای گوناگون، حکایات شگفت وخواندنی از کرامت حضرت اباالفضل(ع) نقل شده است. خواندن و شنیدن این گونه کرامات (اگر صحیح و مستند باشد) بر ایمان وعقیده و محبّت انسان می‏افزاید.
او به «علمدار» و «سپهدار» هم معروف است. این لقب در ارتباط با نقش پرچمداری عباس در کربلاست. وی فرمانده نظامی نیروهای حق در رکاب امام حسین(ع) بود و خود سیّدالشهدا او را با عنوانِ «صاحب لواء» خطاب کرد که نشان‏ دهنده نقش علمداری اوست «عبدصالح» (بنده شایسته) لقب دیگری است که در زیارتنامه او به چشم می‏خورد، زیارتنامه ‏ای که امام صادق(ع) بیان فرموده است. این که یک حجّت معصوم الهی، عباسِ شهید را عبدصالح و مطیع خدا و رسول و امام معرفی کند، افتخار کوچکی نیست.
یکی دیگر از لقبهایش «طیّار» است، چون همانند عمویش جعفر طیّار به جای دو دستی که از پیکرش جدا شد، دو بال به او داده شده تا در بهشت بال در بال فرشتگان پرواز کند. این بشارت را پدرش امیرالمؤمنین(ع) در کودکی عباس، آن هنگام که دستهای او را می‏بوسید و می گریست به اهل خانه داد تا تسلای غم و اندوه آنان گردد.

همسر و فرزندان حضرت عباس علیه السلام

پیوند مقدس حضرت عباس علیه ‏السلام با لبابه دختر عبیداللّه‏ بن عباس، نقش مهمی در شخصیت او داشت ؛ ایمان نهفته در اعماق قلب وی را استحکام بیشتری بخشید، برکاتی ارزشمند به جای گذاشت و فرزندانی کوشا و شکیبا که هر یک صحیفه‏ ای از فضیلت «ابوالفضل» بود، پدید آورد. عبیداللّه‏، نخستین پسر او، قاضی مکه و مدینه شد و فرزندان او همگی از عالمان برجسته شیعی گردیدند. عظمت عبیداللّه‏ چنان بود که امام سجاد علیه ‏السلام او را تربیت نمود و سپس دخترش خدیجه را به ازدواج او درآورد. فضل، دیگر فرزند قمر بنی هاشم است که گستره دانش او زبانزد همگان بود؛ به گونه‏ای که برخی از خردورزان، کنیه ابوالفضل را برای حضرت عباس علیه ‏السلام ، برخاسته از وجود این فرزند با فضیلت دانسته ‏اند. دیگر فرزند او، محمد بود که در واقعه کربلا، در سن پانزده سالگی جام شهادت را نوشید.

برادران حضرت عباس

حضرت عباس دارای سه برادر بود بنام‏های: جعفر، عبدالله و عثمان، که تمامی آنان در روز عاشورای سال 61 ه در رکاب برادر و سرور خود سیدالشهدا حضرت امام حسین علیه‏ السلام شربت شیرین شهادت نوشیدند.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:17 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]
   1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب

حرم فلش-طراحی-کد وبلاگ-کد جاوا
style="display:none; text-align:center">??? ???-?????-?? ?????-?? ????