سخن از نمونهها و الگوها به مردى باز مىگردد که در وقت مشاهده تباهى و سیاهى قوم خود از جاى برخاست تا نمونهاى و الگویى والا براى آنها بسازد.
خاموشى صدا در سینهها، دهانهاى بازمانده از حیرت و بیچارگى ، فرود تازیانه چپاولگران بر گردهها، ناتوانى پاهاى وامانده از رفتن ، غفلت تام و تمامى که همه چیز را از معنى تهى ساخته بود و غروب خورشید حقیقت در پشت کوههاى بلند ظلم بود که مردى از تبار سلحشوران اهل حقیقت را به حرکت درآورد.
او از جاى برخاست تابا شمشیر خویش، همه دیوارها و پردههاى مانع از تابش خورشید را فرو ریزد.
او شورى در همه نهادها، گفتگویى در زبانها و جستجویى بزرگ در سرها شد. داستانى و آرزویى در دلهاى شیدا. نمونهاى که بودن ، شدن و رفتن را تفسیر مىنمود.
حسین(ع) ، آغاز قصهاى سترگ بود و جانى در همه پیکرهاى فسرده و منجمد. آتشى که در میان پیر و جوان افتاد و شورى که از میان همه شهرها و بلاد گذشت.
همو که در شبى سیاه ، شعلهاى درخشان شد تا آتش در همه سینههازند و نهادهاى خفته را با خواندن داستانى از همه دلدادگى در گوشها، بیدار سازد.
حسین(ع) به راه افتاد، تا با برهم زدن همه زندگى و پیرایههایى که بر در و دیوار حیات آدمى بسته شده بود به او بفهماند: «در وقت فراموشى مرگ ، زندگى را هیچ اساس و بنیادى نیست» باشد که خداى را به شهادت طلبند و از آن همه سیاهى وارهند.
حسین(ع) نیک دریافته بود که او را پیوندى با فرزندخواندگان سیاهى و تباهى نیست. بندهاى که سر در آستان معبود آورده بود تا رهایى از همه چیز را امام خویش سازد. او در اول گام سخن از «شهادت» به میان آورده بود تا اعلام کند نه براى زندگى، که براى مرگ از جاى برخاسته است، که گفته بود: مىروم ، و جوانمرد را مرگ ننگ نباشد، چرا که او مخلصانه مىکوشد و با جوانمردان با نیکویى رفتار مىکند تا خوارى را به جان نخریده باشد. (1)
گفتگو از نمونهها، و بار عظیمى که بر دوش خویش حمل مىکنند به «مردى» باز مىگردد که رنج همه انسانها را بر دوش مىکشید، در وقتى که تاریکى ، همه سرزمین بزرگ اسلامى را در خود گرفته بود.
حسین(ع) ، فرزند على بن ابى طالب(ع) و فاطمه(س) سفرى را آغاز کرد که در آن همه امور عالم و آدم ، تفسیرى دوباره مىیافتند، خالى از هر گونه تحریف ، آنچنان که او ، بحقیقت دریافته بود و بر آن بود تا بر همگان مکشوف سازد. نگاهى به برگهاى این دفتر بزرگ ، نشان مىدهد که او - حسین(ع) - نه براى زندگى ، نه براى حکومت که در یک کلام براى تبیین آیه «مرگ» و «شهادت» سفر خویش را آغاز کرد. در وقتى که هیچ نشانهاى از «معنى مرگ» و «حقیقت» آن دیده نمىشدو همگان چنان با فراموشى مرگ ، در فتنه دنیا افتاده بودند که دیگر هیچ موعظه و نصیحتى کارساز نبود و دستگاههاى تبلیغاتى بیگانگان با مرگ ، چنان زندگى را وارونه جلوه داده بود که فرزندان آدمى هیچ معنى روشنى از «زندگى» به خاطر نمىآوردند و در حقیقت ، زندگىاى وجود نداشت تا معنى روشنى بر آن مترتب باشد، تا چه رسد به آنکه مردى چون حسین(ع) بخواهد داعیه «حاکمیت» و «امیرى» بر چنان مرداب عفنى را در سر بپرورد.
آغاز سفر حسین(ع) ، همراه با کلامى در توصیف زیبایى «مرگ» بود و پایان آن ، مرگى سرخ در میانه میدان.بدان امید که در سرزمینى مملو از تیرگى ، که حجابهاى ضخیم چونان ابرهاى متراکم حقایق را پوشانده ، چهره حقیقت نمودار گردد. در وقتى که ، انحرافات چنان مردم را متزلزل و زبون ساخته بود که از کتاب خدا ، پیامبر و سنتهاى او جز اسمى بىمسمى یافت نمىشد. آن هم در خدمتبهرهمندى از تنعمات دنیوى. و او پیش از آن که به تعریف زندگى و چگونگى آن بپردازد، در پى آن شد که تصویرى بحقیقت از مرگ عرضه نماید. تا شاید بر پایههاى سترگ آن ، انسان را مجال درک معنى حقیقى حیات و زندگى به وجود آید.
امرى که در میان غفلت تمام پوشیده مانده و فرو رفتن در تباهى و ابتذال را نصیب امتى ساخته بود که بیش از نیم قرن از دوران کفر و جهالت و روى آوردنشان به ایمان نمىگذشت. حسین بن على(ع) نیک مىدانست که باید، بار دیگر ، ابتدا و انتهاى سفر آدمى معلوم شود تا صورت و سیرت زندگى، برایش معنى پیدا کند. چرا که بدون روشنشدن غایتسفر، چگونگى طى طریق و جهتگیرى خاص بین راه معلوم نمىشد و در واقع آنچه که حسین(ع) آن را گمشده مردم عصر خویش مىدانست; نه طریق زندگى که «چگونه مردن» بود. آیین و سنت مرگ. زیرا ازآن پس، چگونه زیستن را مىشد پیدا کرد.
او ، مرگ را براى مردمى معنى مىکرد که فراموشى آن ، آنها را در مردابى به اسم زندگى انداخته بود، تا دریابند که چگونه مشتاقانه زندگى را به هواى رسیدن به چنان مرگى طى کنند.
«سوءتفاهمى بزرگ» گرداگرد مسلمین را فراگرفته بود. بىآنکه پنجه در تکیهگاهى مطمئن انداخته باشند به راه افتاده بودند. همان که مجاز را چهره حقیقت مىپوشانید. دین ، زندگى ، رهبرى و همه امور در اوضاع حاکم آن زمان معنى مقلوب و واژگونه خویش را نمودار مىساختند و همه مناسبات نیز علىرغم پوشش ظاهریشان باطنى پلید داشتند. گوییا که همگان دست در دست هم بر اندام فریب، دروغ و نیرنگ، جامه صلاح مىپوشانیدند تا ایام حیات را در کامرانى سپرى سازند.
حکومتحاکم ، همه منکر را معروف جلوه مىداد و معنى همه آداب بودن و اعمال زیستن را مقلوب مىکرد.
این همه ، تنها محصول عصرى بود که جاهلترین حکام، زمام امور را به دست گرفته بودند و آنک، غاصبانه به نام شایستهترین مردان اهل حقیقتبر مردم حکم مىراندند و در نتیجه ، به جاى رستگارى ، نگونبختى تام و تمام را نصیب مردم مىکردند.
در چنین وقتى اگر حسین(ع) در خانه مىنشست مسؤول بود، او ، ناگزیر صبورانه دندان بر جگر فشرده و تنهازمانى که از هر طرف نامهها به سویش روان شد، پاى از خانه بیرون نهاد. اگر چه تجربههاى رفته بر پدر و برادر و اخبار رسیده از جد بزرگوارشان همراه با علم امامت همگى خبر از آینده نیکویى نمىدادند و غدر و جفاکارى دعوتکنندگان را متذکر مىشدند، لیکن ، بر حسین(ع) بود تا به پاخیزد ، به سویشان رود و حجت را تمام کند . مبادا که فردا، زمزمه سر دهند که «حسین را فراخواندیم و حکمش را گردن نهادیم اما، او اجابت نکرد.»
درود پاک خداوند بر او و همه یاران با وفایشباد.
1. برگرفته از یکى از خطبههاى حضرت حسین(ع)، ص 95 ، نفسالمهموم .